#فصل_بادبادک_ها_پارت_27
روی صندلی نشستم. موهای لختش آویزون شده بود و صورتش اصلاح کامل داشت. من فقط یه بار بدون اصلاح دیده بودمش اون هم تو مراسم ختم پدرش. برگه رو کنار گذاشت و نگاهم کرد.
-چرا؟
-باز چه کار اشتباهی کردم؟
-نه! می ترسم من کار اشتباهی کرده باشم.
-متوجه نمیشم.
-چرا نمی خوای قبول کنی که 3 ساله درست تموم شده؟
-...
-من فقط دو ترم استادت بودم. این همه احترام گذاشتن به نظر غیر طبیعیه!
خواستم سنش رو یادآوری کنم: من به همه ی بزرگترها احترام میذارم.
با خنده گفت: شوهرت یه سال از من بزرگتر بود! من فقط 34 سالمه.
خنده ش بیشتر شد و ادامه داد: خب... می تونی بذاری به حساب نخ دادن.
نمی دونستم درباره ی من چی فکر کرده بود. سکوتم رو شکستم: دیدید که عاقبت ازدواجمون چی شد!
-کسی توی آشناها نیست که ندونه دلیل طلاقتون چی بود.
از اینکه انقدر صریح دلیل طلاقم رو یادآوری می کرد ناراحت شدم اما به این چیزها عادت داشتم.
-چرا جدیداً صمیمی شدن من انقدر براتون مهم شده؟!
-بگذریم... چهارشنبه تو سالن پایین یه همایشبرگذار میشه که من هم سخنرانی دارم. درباره ی هنرهای تجسمیه. فکر کردم علاقه داری.
-بله. سعی می کنم بیام.
-حتماً بیا. خواستی زن داداشت رو هم بیار.
-ممنون. بهش میگم.
بلند شدم که گفت: از دست من نرنج! این تنها کاریه که توی این دنیا نمی خوام انجام بدم.
لبخند زدم. بلند شدم و گفتم: مشکلی نیست.
romangram.com | @romangram_com