#فصل_بادبادک_ها_پارت_28
- پس چرا داری میری؟ من تا چهارشنبه چطوری دووم بیارم؟
خندیدم و بیرون اومدم. طبق معمول موفقیت خوبی توی خر کردن داشت.
□
بابا نگاهش رو از صورت رستار که حواسش به بابا نبود جدا کرد و به بشقاب من انداخت.
-چرا خورش نمی زنی؟
-زدم.
دو تا قاشق فسنجون روی برنجم ریخت و گفت: بخور!
بین موهای لخت مشکی م دست کشید و ادامه داد: لاغر شدی.
من سر تکون دادم و گفتم: چشم.
ایمان از اون طرف میز غر زد: لوس!
بابا خندید و من به ایمان گفتم: حسود!
تنها کسی که فکر می کرد من لاغرم بابا بود! حتی به نظر خودم یه کم تپل هم بودم. بعد از چند دقیقه بابا گفت: چرا ساکتی رستار؟
تعجب کردم. معمولاً حرف زیادی بین بابا و رستار رد و بدل نمی شد. بیشترش به خاطر این بود که رستار آدم پرحرفی نبود. بدون اینکه به بابا نگاه کنه، جواب داد: حرف خاصی نیست.
-چه خبر از کار؟
-باید خبری باشه؟
-مشکلی با نماینده های شهرستان نداری؟
-هنوز نه.
-مشکلی پیش اومد، می تونی به من بگی.
رستار سرش رو بلند کرد و گفت: اگر اختلاسی پیش اومد، اولین نفر به شما میگم!
چشم های مشکی ش رو به چشم های بابا دوخته بود و ترسناک به نظر می رسید. بابا چیزی نگفت. برای عوض کردن بحث به پونه گفتم: امروز افشار برای یه همایش دعوتمون کرد.
romangram.com | @romangram_com