#فصل_بادبادک_ها_پارت_29

-جدی؟ کجاست؟

-تو کانون.

-آهان... بریم.

حالا اصلاً نمی دونست کانون کجاست. بهش چشمک زدم و جرعه ای آب خوردم.

در اتاق ایمان رو زدم و وارد شدم. داشت با تلفن صحبت می کرد. رستار هم طبق معمول اینجا بود و به لبه ی پنجره تکیه داده بود. برای هم سر تکون دادیم. پیراهن سفید پوشیده بود. تا به حال با کت و شلوار ندیده بودمش. منتظر موندم تا صحبت ایمان تموم بشه.

رستار دست به سینه ایستاده بود و به ایمان خیره نگاه می کرد. نفسم رو فوت کردم و به ناخن هام نگاه کردم. دوباره سرم رو بالا آوردم. هنوز به ایمان نگاه می کرد. دقیقاً به یقه ی بازش. دست خودم نبود اما دیگه نزدیک بود حالم به هم بخوره. تک سرفه ای کردم. سرش رو به طرفم برگردوند.

ایمان خداحافظی کرد و به من گفت: هنوز غذاها رو نیاوردن.

- اومدم بگم که بریم تو سلف بخوریم. نگران نباشید یه بخش واسه مدیرها هم داره!

رستار: چرا نگران باشیم؟ تو تک دختر عمادزاده ی بزرگی!

من: من خودم رو برای کسی نمی گیرم. به خصوص کارمندها... بهتره این تیکه ها رو به مادر و زن داداش و خواهرت بندازی که اسم راننده هاشون رو هم بلد نیستند.

جوابم رو نداد. رو به ایمان ادامه دادم: دلم برای مهرناز تنگ شده. به خاطر انوش نمی تونم زیاد بهش سر بزنم.

- منشی انوش رو میگی؟!

- آره. آشنایی مون مال قبل از طلاقه.

رستار با پوزخند گفت: برات خبرچینی می کرد؟!

- چرا این فکر رو کردی؟

- از زن ها فقط همین خاله زنک بازی ها برمیاد!

- ولی از مردها هر کاری بگی برمیاد!

- ...

- من به خبرچینی نیاز نداشتم که بفهمم شوهرم زن داره! همه ی عالم و آدم فهمیده بودند.

سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت. ایمان گفت: خب تو برو پایین. ما همین جا می خوریم.

خواستم یه بهونه ای جور کنم که اینجا تنها نمونند اما این آدم شمشیرش رو برای من از رو بسته بود. چرا باید ملاحظه ش رو می کردم؟

romangram.com | @romangram_com