#فصل_بادبادک_ها_پارت_30


- شاید پونه دوست نداشته باشه شما با هم تنها باشید!

ایمان با تعجب نگاهم کرد و گفت: این حرف ها چیه؟!

و با خجالتی که توی صورتش موج می زد به رستار نگاه کرد. رستار جلوتر اومد و جلوی چشم های بهت زده ی من دستش رو به طرف یقه ی ایمان برد. برای چند لحظه مونده بودم که می خواد چکار کنه... پلاکی که به زنجیر نازکی وصل بود رو توی دستش نگه داشت.

- خوشگله.

- شیده برام گرفته.

و رو به من ادامه داد: یادته؟

به خاطر تولد 22 سالگی ش گرفته بودم. فکر نمی کردم بعد از 6 سال هنوز هم گاهی اون رو بندازه.

- آره. یادمه.

یه لبخند مهربون زدم. رستار پلاک رو ول کرد و گفت: بریم پایین ببینیم سلف چه شکلیه.

ایمان کتش رو از پشتی صندلی برداشت و پوشید. برای من به نشونه ی تأسف سر تکون داد. به طرف در رفت و همزمان گفت: آدم می مونه چی بگه!!

به رستار چپ چپ نگاه کردم و راه افتادم. هنوز وارد سالن نشده بودیم که رستار زیر گوشم گفت: این کار به خاطر پونه بود یا خودت؟

اخم کردم. فاصله گرفتم و گفتم: حالا من خاله زنکم یا تو؟



ماشین رو جلوی در پارک کردم و گفتم: آخر خط.

سرش رو از شیشه به طرفم برگردوند و گفت: نمیری تو؟

- نه. دارم میرم همایش.

- پیش کامران جون؟

- نکنه «کامران جون» ِ تو هم هست؟!

خندید و گفت: مگه «کامران جون» ِ چند نفر دیگه ست؟

- یه دانشکده ی هنر!


romangram.com | @romangram_com