#فصل_بادبادک_ها_پارت_31

از حرف خودم خنده م گرفت. اغراق کرده بودم.

- 4 سال از اینجا دور بودم، چقد رقیب پیدا کردم!

پونه از خونه بیرون اومد. کلی تیپ زده بود. در جلو رو باز کرد و منتظر شد که رستار پیاده بشه.

رستار با اعتماد به نفس گفت: بفرمایید عقب. من هم قراره بیام.

پونه برای من چشم غره رفت و من گفتم: کدوم قرار؟!

رستار در رو بست. پونه در عقب رو باز کرد.

- دلم برای پسرعمه م تنگ شده.

توی آینه به اخم پونه خندیدم و خواستم راه بیفتم که رستار فرمون رو گرفت و گفت: من می رونم.

جامون رو عوض کردیم. خواستم آدرس بدم اما متوجه شدم که دقیقاً داره مسیر اصلی رو می رونه. چیزی نگفتم. جلوی پارک نزدیک کانون نگه داشت. پونه سریع پیاده شد. دنبالش رفتم و گفتم: ناراحتی؟

- نه بابا!... تو چرا لباس عوض نکردی؟

به مانتو و شال سدری رنگم نگاه کردم. معمولاً شلوار جین می پوشیدم.

- مگه لباسم چشه؟

- این افشار ازت خوشش میاد. چرا یه ذره به خودت نمی رسی بلکه خر بشه، بیاد بگیردت؟

- بی خود. همون انوش واسه هفت پشتم بسه! دیگه غلط می کنم.

- بالاخره که چی؟ مطمئنم خیلی وقته چشمش تو رو گرفته. وگرنه کارهای انتقالی ت رو جور نمی کرد.

رستار سوئیچ رو به طرفم گرفت و گفت: بریم؟

سوئیچ رو گرفتم و رو به پونه گفتم: کارآگاه! اون موقع من شوهر داشتم.

پونه شونه هاش رو بالا انداخت. به طرف ورودی کانون رفتم و هر دو دنبالم راه افتادند.

افشار توی لابی ایستاده بود. با دیدن ما از هم صحبتش جدا شد و به طرفمون اومد.

- سلام. خوش اومدید.

با همه دست داد و رو به رستار گفت: به به، پسردایی سابق! چه سعادتی!

romangram.com | @romangram_com