#فصل_بادبادک_ها_پارت_32


پونه با خنده گفت: چرا سابق دکتر؟!

افشار: من تابع دایی م هستم.

رستار: تو تابع همه ای... هر طرف باد بیاد.

- اصلاً عوض نشدی. همونطوری گستاخ...

- ولی تو عوض شدی.

و با پوزخند ادامه داد: بالاخره سنی ازت گذشته.

من و پونه به هم لبخند زدیم. افشار روی تکه ی هایلایت خاکستری روی موهاش دست کشید و گفت: فکر می کردم طبیعی درآورده. باید آدرس آرایشگر تو رو بگیرم... کجا فر کردی؟ میکاپ هم قبول می کنه؟

هر 4 نفرمون سکوت کردیم. حتی پونه هم ناراحت شده بود. انتظار نداشتم افشار شوخی رو به اینجا بکشونه. رستار سرش رو پایین انداخت. افشار به طرف سالن راهنماییمون کرد. جمعیت کم کم وارد می شدند و توی ردیف ها می نشستند. افشار ردیف سوم رو نشون داد. رستار با فاصله از پونه نشست. افشار کمی صندلی کناریش رو پایین آورد و بازوم رو به طرفش حرکت داد. از رفتارش ناراحت بودم و برای نشون دادن اعتراضم بازوم رو بیرون آوردم و کمی دورتر، بین رستار و پونه نشستم. حرکتم بهش برخورد ولی حرفی نزد.

چند دقیقه بعد مجری پشت میزش نشست و صحبتش رو شروع کرد. به صورت دپرس رستار نگاه کردم و گفتم: بی خیال!

آروم گفت: چرا اینجا نشستی؟

- مگه چیه؟

- من نیازی به ترحم تو ندارم!

و عصبانی به صورتم نگاه کرد. به این بشر خوشرفتاری نیومده بود. پونه با آرنج به بازوم زد. به طرفش برگشتم که به علامت سکوت انگشتش رو روی بینی ش گذاشت. برای زنی که به خاطر سخنرانی بالا می رفت، دست زدم. به سمت رستار متمایل شدم و آروم گفتم: آدرس اینجا رو از کجا داشتی؟

ابروش رو بالا انداخت و گفت: لابد تو رو تعقیب می کردم!

- ...

- نازنین میاد اینجا.

حتماً روزهایی غیر از یکشنبه میومد وگرنه من هم می دیدمش.

- چطور از خواهرت خبر می گیری؟... خونواده ت می دونن؟

- برو بذار کف دست بابات!

- به بابای من چه ربطی داره؟


romangram.com | @romangram_com