#فصل_بادبادک_ها_پارت_33

پونه دوباره به بازوم ضربه زد. عصبانی نگاهش کردم که متوجه شدم افشار داره از پله های سن بالا میره. سکوت کردم و به حرف هاش که بیشتر درباره ی تلفیق هنر کهن و بومی ایران با مولفه های مدرن بود، گوش دادم.

بعد از 2 ساعت از سالن بیرون اومدیم. اگر اخم و تخم های اولش نبود، شب خیلی خوبی می شد. به خصوص که مطالب مطرح شده رو دوست داشتم.

پونه کمی از آبمیوه ش خورد و گفت: می خواستم تو رو به وصالش برسونم، مثل اینکه قسمت یکی دیگه بود.

و با ابرو به جایی اشاره کرد. برگشتم و رستار رو در حال نگاه کردن افشار دیدم. روی کاناپه های لابی لم داده بود و یکی از دست هاش زیر چونه ش بود. به سمت پونه برگشتم و گفتم: به خاطر اون چیزی که تو فکر می کنی نیست!

- ببین! خودت هم رو دکتر حساسی... چرا انکار می کنی؟

اخم کردم و به طرف سطل زباله رفتم. مخاطب اخمم بیشتر خودم بودم تا پونه چون دلیل جمله م چیزی بود که ربطی به افشار نداشت. قوطی آبمیوه رو داخل سطل انداختم و دوباره به رستار نگاه کردم. این بار به من خیره شده بود. سرم رو برگردوندم. افشار از دوستش دور شد و کنارم ایستاد.

- امشب اصلاً وقت نشد حرف بزنیم.

- به هر حال شب خوبی بود.

- از بحث ها خوشت اومد؟

- بله. عالی بود... از سخنرانی تون هم استفاده کردم.

- ممنون.

- ...

- رستار برام مهم نیست... ولی حس می کنم تو رو ناراحت کردم.

- نه. مسئله ای نیست.

- خوبه. پس حداقل یه عکس از مراسم داشته باشیم.

لبخند زدم و گفتم: ایرادی نداره.

لابی کم کم داشت خالی می شد و هر کس که رد می شد با افشار خدافظی می کرد. به عکاس اشاره کرد. جلوی بنر ایستادیم و چند تا عکس گرفتیم.



رو به روی تلوزیون نشسته بودیم. مسابقه ی آشپزی بود و بابا و مامان با هیجان نگاه می کردند. بابا هر 10 دقیقه یه بار می گفت «بیا ما هم شرکت کنیم». مامان سر تکون می داد و می گفت «آره. ببینم چه جوریه». رستار هم هر بار سرش رو از کتابی که توی دستش بود بلند می کرد و نگاهی به تلوزیون مینداخت. برای چندمین بار خمیازه کشیدم. بابا به طرفم نگاه کرد و گفت: برو بخواب بابا! خسته ای.

خواستم بگم «از بس دنبال مجید توی حیاط دویدم» . ولی سریع جلوی زبونم رو گرفتم. امروز مجید خیلی مسخره بازی درآورده بود. بلند شدم که به اتاقم برم. وسط راه پونه و ایمان با صورت هایی که از خوشحالی در حال انفجار بود به طرف جمع اومدند. پونه دستم رو گرفت و من رو برگردوند. دوباره سر جام نشستم. پونه و ایمان هم نشستند و اشاره های چشم و ابروی مامان و پونه باز شروع شد. دیگه همه مشکوک شده بودند که مامان گفت: می خوام یه خبر خوب بدم.

بابا هم چشم از تلوزیون برداشت. منتظر خبر خوب بودیم. خیلی کنجکاو شده بودم. مامان به من نگاه کرد. بعد به پونه. دوباره به من و با مِن مِن گفت: من دارم مادربزرگ میشم.

romangram.com | @romangram_com