#فصل_بادبادک_ها_پارت_34


همه به جای اینکه به پونه نگاه کنند، چشمشون به من بود. این رفتارشون گاهی وقت ها واقعاً باعث ناراحتیم می شد. سریع لبخند زدم و گفتم: بالاخره تو این روزهای مزخرف یه اتفاق خوب افتاد.

بابا هم با اینکه مشخص بود غمگینه کلی تبریک گفت. دیگه اگر همین جا هم خوابم می برد، به اتاقم نمی رفتم. ممکن بود طور دیگه ای برداشت کنند. چشمم به ایمان افتاد. خودم رو برای همچین روزی آماده کرده بودم. همیشه فکر می کردم با شنیدن این خبر یه حسی ته ِ دلم رو قلقلک میده، ولی الان خیلی بی تفاوت بودم. رستار کتابش رو بست و برای قدم زدن به حیاط رفت. بیشتر شب ها کارش همین بود. گاهی تا نیمه شب توی حیاط می موند. شاید اون هم ناراحت شده بود. باید قبول می کرد که هیچ وقت پدر نمیشه.

مشغول چک کردن ایمیل هام بودم. اسم ها و id هایی که بعضی آشنا بود و بعضی نه. از مدیر و کارمندهای شرکت های خرده پا گرفته تا دوست ها و فامیل های بلندپروازی که برای ثروت عمادزاده ها دندون تیز کرده بودند. کم کم به دوست های نزدیک و کارمندهای کارخونه هم شک کرده بودم. با همه سرسنگین رفتار می کردم که هوا برشون نداره! نصف ایمیل ها رو نخونده پاک کردم و دوباره مشغول سرچ مارک های مختلف محصولات بهداشتی شدم. باید چیزی طراحی می کردم که نمونه ی خارجی نداشته باشه. البته در حد ایده گرفتن ایرادی نداشت. در با شدت باز شد و آرام داخل اومد. صدای مرادخانی بلند شد: اوا خانوم... کجا؟!!

پشت سر آرام، انوش اومد و رو به بچه های سایت گفت: لطفاً چند لحظه بیرون باشید.

بچه ها با دیدن رئیس کارخونه کمی هول شده بودند. چیزی که از قاب در پیدا بود نشون می داد که بیرون رفتند.

همین که صدای بسته شدن در اومد، انوش بازوی آرام رو کشید و گفت: خواهر ِ من! اینجا جاش نیست!

و روی ریش پرفسوری ش دست کشید که معمولا وقتی عصبی بود این کار رو می کرد.

من که تا حالا شوکه بودم، خودم رو جمع و جور کردم و عصبانی گفتم: این کارها یعنی چی؟؟!!

آرام شالش رو مرتب کرد و گفت: اگر برای برادر تو هم پیش میومد، همینطوری می کردی!

صدام رو پایین آوردم: متوجه نمیشم. بفرمایید بیرون!

- بچه ی دومش هم مرد... دلت خنک شد؟!... دفعه ی قبل بابا جلوم رو گرفت. این بار دیگه نمیذارم!

- به من چه ربطی داره؟

جلوتر اومد و داد زد: مگه میشه دو تا بچه مرده به دنیا بیاد؟

انوش کلافه و ناراحت، سر تکون می داد که من سکوت کنم و بحث رو کش ندم.

آرام: تو نفرینش کردی!

داد زدم: انوش خواهرت رو ببر!

آرام: چه جادو جنبلی سوار کردی؟ مگه تو انسان نیستی؟

انوش: آرام بیا بریم.

آرام: برو هر وردی خوندی، باطل کن.

انوش: بس کن آرام!


romangram.com | @romangram_com