#فصل_بادبادک_ها_پارت_35
دستش رو به طرف در کشید. با بهت به حرف هایی که شنیده بودم فکر می کردم. اصلاً نمی دونستم چی باید بگم. با آرام که نمی شد حرف منطقی زد. تصور نمی کردم همچین آدم خرافاتی ای باشه. به چشم های قهوه ای انوش زل زدم و گفتم: احتیاجی به جادو و نفرین نیست. خدا خودش تقاص می گیره!
انوش جوابم رو نداد. نباید هم می داد. اخم کرد و به زور آرام رو بیرون برد. سر جام نشستم و به پنجره خیره شدم. مادر انوش خیلی وقت پیش مرده بود وگرنه حتماً اون هم میومد سراغم. حتی اگر نفرین هم کرده بودم، حق داشتم. اون موقعی که من مونده بودم و انوش با یه زن حامله، آرام کجا بود که حق رو به انوش بده؟!!
□
لیوان چای رو از روی میز برداشتم و کنار پنجره ی اتاق اساتید ایستادم. منظره ی پارک رو به رو خیلی دیدنی بود. به خصوص که توی تابستون سرسبز می شد. ارتفاع چنارها خیلی زیاد بود و سایه ش روی ساختمون کانون هم می افتاد. زیاد اشتها نداشتم ولی یه رستوران هندی همین اطراف بود که غذاهاش رو دوست داشتم. امروز بچه های کامپیوتر خیلی اذیت کرده بودند. درباره ی استفاده ی درست از نت صحبت می کردم و بچه ها که از من وارد تر بودند، مدام تیکه مینداختند. بقیه ی چای رو سر کشیدم و برگشتم که برم رستوران. با دیدن افشار روی یکی از صندلی ها جا خوردم. بعد از مکث کوتاهی گفتم: از کی اینجایید؟
- تازه اومدم. امیدوار بودم متوجه ام نشی!
با خنده گفتم: چرا؟
بلند شد و گفت: منو یاد تابلو های فرشچیان میندازی.
- نگفته بودید به نقاشی شرقی هم علاقه دارید!
- خیلی چیزها رو نگفتم.
بهم نزدیک تر شد. دست هاش رو توی جیب شلوارش برد و ادامه داد: که حدس می زنم نمی خوای بشنوی.
- گاهی وقت ها آدم نمی خواد مرزها شکسته بشن.
چند تا از بچه ها از جلوی در رد شدند و ما سکوت کردیم.
- این مرزها رو کی تعیین می کنه؟
- زندگی
خندید و گفت: از پشت میز رستوران که شکسته نمیشه. میشه؟
لبخند زدم و گفتم: فکر نمی کنم.
- یه رستوران هندی هست...
- می دونم. معمولاً میرم.
یک ربع بعد پشت میز دو نفره ای نشسته بودیم. تمام مسیر رو از حاشیه ی پارک قدم زده بودیم. با وجود گرمای هوا خیلی چسبید. همیشه از آرامشی که توی چهره و رفتارش بود، خوشم میومد. شاید دلیل اینکه نمی خواستم چیزی بینمون تغییر کنه همین بود. درست نقطه ی عکس انوش بود که همه ی احساساتش رو می شد از تک تک اعضای بدنش تشخیص داد.
- این سکوت رو دوست دارم.
- بیشتر به شما مربوط میشه. کلاس های دانشگاه هم همینطور بود.
romangram.com | @romangram_com