#فصل_بادبادک_ها_پارت_36
- می خوای بگی که همه چرت می زدند؟!
خندیدم و گفتم: نه. توجه می کردند.
- پس تو هم داری توجه می کنی؟
چند ثانیه به چشم هاش زل زدم که معنی رفتارش رو درک کنم. یا بهش بفهمونم که درک نمی کنم. اون هم از رو نرفت و خیره موند.
- این بازی با کلمات به خاطر چیه استاد؟
- تو مجبورم می کنی منظورم رو بپیچونم!... نمی ذاری رک باشم!
توجه ام به سمت میز دیگه ای که چند تا از بچه ها پشتش نشسته بودند، جلب شد. به ما نگاه می کردند و نیششون باز بود. افشار هم به اون سمت نگاه کرد و بعد با لبخند سرش رو تکون داد.
باقی توی سکوت گذشت. نمی خواستم این بحث رو بیشتر ادامه بدیم.
مهرناز ماستش رو باز کرد و نوک انگشتش رو که ماستی شده بود، لیس زد.
- تازه بابا میگه استقبال هم خیلی خوب بوده.
کمی دوغ خوردم و گفتم: استقبال مالی یا داوطلب؟
- هر دو تاش.
- از نظر مالی روی من حساب کنید.
- نه! بابا راضی نیست... تو همین موسسه هم کمک مالی می کنی. دیگه چقد؟
- این یکی رو می خوام از بابا بگیرم.
- مگه جریان سِکرت نبود؟
- همه چی رو که قرار نیست بگم.
به یکی از کارمندها که کنارمون نشست سلام کردیم.
- انقد دوغ نخور. خوابت می گیره.
خندیدم و گفتم: عادت دارم.
romangram.com | @romangram_com