#فصل_بادبادک_ها_پارت_37

سرم رو چرخوندم که چشمم به زنی افتاد که جلوی ورودی سلف مدیرها بود. جایی که اغلب خالی بود. به نظرم آشنا اومد. کمی دقت کردم و مطمئن شدم که سیماست. سرم رو پشت مهرناز قایم کردم. اصلاً حوصله ی جنگ و دعوا نداشتم. به خصوص جلوی کارمندها.

مهرناز با تعجب گفت: چکار می کنی؟

بقیه ی هم میزی ها هم چپ چپ نگاه می کردند. آروم گفتم: هیچی. سیما!

مهرناز به اون طرف نگاه کرد و گفت: با تو کار داره؟

- آره. چند روز پیش هم اومده بود خونه.

- چرا بابات تکلیفش رو روشن نمی کنه؟

- قصدش رو داره.

- با کی حرف می زنه؟

از پشتش بیرون اومدم و نگاه کردم. کسی پشت در فلزی بود. در کامل باز شد و صورت رستار پیدا شد. انقدر تابلو بود که از هر فاصله ای قابل تشخیص بود. همیشه تیپ اسپورت داشت. رستار دوست صمیمی شهرام بود ولی بعد از جریان دادگاه، برام قابل درک نبود که سیما سراغ رستار اومده باشه. دوباره دور و بر رو نگاه کردم بلکه سپند رو ببینم. دلم براش تنگ شده بود. پیداش نکردم. اگر برای دیدنش به مدرسه ش نمی رفتیم، سیما نمی ذاشت ببینیمش.

- هنوز بابات خرجشون رو میده؟

سر تکون دادم و گفتم: آره.

- پس مشکلش چیه؟

- طمع!

با رستار به طرف محوطه رفتند که از دید من دور شدند. بلند شدم و پشت پنجره ی بزرگ دور سلف ایستادم و زاویه ام رو تغییر دادم تا ببینمشون. از وقتی رستار اومده بود همه چی مشکوک به نظر می رسید. البته من هم یه کم فضول بودم. روی نیمکتی که از جنس سیمان ولی به شکل تنه ی درخت بود، نشسته بودند و حرف می زدند. اصلاً شبیه دشمن ها نبودند!

سر جام برگشتم و سعی کردم اهمیتی ندم.



چند ضربه به در خورد و شیرازی سرش رو بالا آورد.

- خانوم عمادزاده! با شما کار دارند.

لپ تاپم رو بستم و گفتم: کی؟

صداش رو خیلی آروم کرد و گفت: یه کارگر پای دستگاه. ردش کنم؟

پوزخند زدم و گفتم: خیر! راهنماییشون کنید.

romangram.com | @romangram_com