#فصل_بادبادک_ها_پارت_38


ابرو بالا انداخت و از جلوی در کنار رفت. چند لحظه بعد مرد نسبتاً مسنی وارد شد که قبلاً هم دیده بودمش ولی اسمش یادم نمیومد.

- با من کاری دارید؟

- خانوم مهندس! بچه ها خط 7 رو تعطیل کردند.

نمی دونستم برای چی سراغ من اومده. قبلاً کارهای اداری و مالی بعضی ها رو ردیف کرده بودم. حتی برای بیماری های خاص بعضی از کارگرها کمک کرده بودم ولی درباره ی خط تولید اصلاً سررشته ای نداشتم.

«اهوم» کردم و گفتم: والا من ارتباطی با تولید ندارم.





- خانوم ما این آقا مدیر جدیدو نمیشناسیم... شما که سرتون به کاره، بیایید ببینید چی به چیه!

کمی مکث کردم و بعد بلند شدم. توی راه شالم رو روی یقه م آوردم و آستین هام رو پایین دادم. توی این قسمت ها هر چی ظاهر موجه تری داشته باشی، بهتر به نتیجه می رسی.

وارد سالن تولید 7 شدیم که هر گوشه اش یه عده دور هم جمع شده بودند و بحث می کردند. به مرد گفتم: مشکل چیه؟

- بیست و هشتمه خانوم!

- خب؟!

- حقوق برج پیش رو هنوز ندادند

- قبلاً هم پیش اومده؟

- آره. ولی نه دو ماه! ما هم یه مشت کارگریم خانوم مهندس. زن و بچه داریم. دانشجو داریم...

- چرا سالن های دیگه مشکلی ندارند؟

- فقط بخش 6 و 7 حقوق نگرفتند.

به جمعیت رسیده بودیم. مسئول سالن رو از رنگ لباسش تشخیص دادم که کنار ایمان ایستاده بود. به طرفشون رفتم و گفتم: یه لحظه اجازه بدید.

با ایمان از جمعیت فاصله گرفتیم. با صدای آرومی پرسیدم: چرا خودت اومدی؟!

- چکار می کردم؟


romangram.com | @romangram_com