#فصل_بادبادک_ها_پارت_8


-عذر می خوام. جور دیگه ای بلد نیستم .

-بله. در اینکه دختر سردی هستی شکی نیست.

چند تکه کباب بره و مرغ و میگوی سوخاری توی بشقاب گذاشتم و همزمان گفتم: چرا همچین فکری کردید؟

-رفتارت داد می زنه. حتی توی دانشگاه هم همینطور بودی.

کمی سس روی کباب ها خالی کردم.

-این چیزها برای شناخت یه آدم کافی نیست.

-وقتی اون آدم درهای آشنایی رو می بنده، چاره چیه؟

به چشم هام خیره شد. بشقاب رو به دستش دادم و گفتم: نوش جان!

به طرف پونه و مامان رفتم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدا زد: شیده!

برگشتم. یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: من گیاهخوارم!

بشقاب رو گوشه ی یکی از عسلی ها رها کرد و رفت.

شب طولانی ای بود. مهمون هایی که بیشتر از سر وظیفه و عادت میومدند، رفته بودند. نصف غذایی که تدارک دیده بودیم دست نخورده مونده بود. کمی برنج کشیدم و گوشه ی سالن نشستم. ساعت از 12 گذشته بود ولی من توی شلوغی زیاد، غذا از گلوم پایین نمی رفت. یه قاشق توی دهنم گذاشتم. پونه مشغول قدم زدن بود و مثل روز برام روشن بود که داره به چی فکر می کنه. یه قاشق دیگه خوردم. مامان داشت توی تمیز کردن سالن به مستخدم ها کمک می کرد. قاشق بعدی رو خوردم. بابا به طرف مامان رفت و گفت: فاطمه! تو مگه کمردرد نداری؟

-الان خوبم.

بابا رو به زن هایی که برای کمک اومده بودند، گفت: بفرمایید استراحت کنید. بقیه ش برای فردا. مگه قراره برگردید؟

یکی از خانم ها جواب داد: نه آقا! فردا جمعه ست.

-پس تو اتاق های پایین استراحت کنید.

خانم ها با بلاتکلیفی به طرف اتاق ها و آشپزخونه رفتند. بابا به ظرف توی دستم اشاره کرد و گفت: الان چه وقت غذا خوردنه؟

قاشق رو توی بشقاب گذاشتم. به طرف ایمان رفت. پونه کنارم نشست و گفت: چرا با پدر و مادرش نرفت؟

-اون ها که قیدشو زدند!

-به ما چه ربطی داره؟


romangram.com | @romangram_com