#فصل_بادبادک_ها_پارت_7
ابروم رو بالا انداختم و چیزی نگفتم. یعنی 4 سال حتی حرفش هم پیش نیومده بود؟!
-ناراحت شدی؟
-بابت چی؟
فهمید سوتی داده و سکوت کرد.
-حالا چرا ازش خوشت نمیاد؟
-ببین چطوری به ایمان نگاه می کنه!
مسیر نگاهش رو دنبال کردم و ایمان و رستار رو در حال گفتگو کنار شیشه های ایوان دیدم که خیلی هم به هم نزدیک شده بودند.
-خب صدای جمعیت بالاست.
پوزخند زد و گفت: اصلاً من نخوام این دور و بر شوهرم باشه باید کیو ببینم؟
-حالا خوبه 4 ساله خارج زندگی می کنی! این بیچاره ها هم آدمند دیگه!
-آره. ولی نزدیک شوهر من نشند!
با خنده سرم رو تکون دادم.
موقع شام بابا در کمال تعجب گفت: شیده جان! از استادت پذیرایی کن. امشب مهمون شماست.
مثل اینکه بابا بدش نمیومد داماد جدید پیدا کنه! چی باید می گفتم؟
-چشم بابا.
افشار که نزدیکمون ایستاده بود گفت: آقای عمادزاده ی عزیز همیشه به من لطف دارند!
کاش انوش اینجا بود و خودشیرینی های افشار رو می دید.
بابا به شونه ی افشار ضربه زد و گفت: تو مثل پسرمی کامران جان!
بشقاب و چنگال رو برداشتم و گفتم: چی میل دارید جناب افشار؟
و به طرف میز سلف رفتم. وقتی دیدم حرکت نکرد، برگشتم و سوالی نگاهش کردم که گفت: چرا انقدر رسمی؟!
به طرفم حرکت کرد و با هم راه افتادیم.
romangram.com | @romangram_com