#فصل_بادبادک_ها_پارت_6


-بابات می دونست.

با تعجب به بابا نگاه کردم. ازش بعید بود، وقتی هنوز هم توی مجالس رسمی لباس مشکی می پوشید... با یکی از نادری ها مشغول حرف زدن بود. یکی از پسرعموهای مادر واقعی م.

پونه بهم اشاره کرد و به طرفش رفتم.

-خسته نشدی از مادربزرگ ها؟

با نچ نچ گفتم: مثلاً یکی شون مادرشوهرته ها!

-مگه «مادربزرگ» فحشه؟!

خندیدم و کنارش نشستم. یه تکه موز تعارف کرد.

-میل ندارم.

وقتی سکوتش طولانی شد به صورتش نگاه کردم که ناراحت بود.

-چرا امروز همه عجیب شدند؟

-منو میگی؟

-آره.

-عجیب برای چی؟

-حس می کنم ناراحتی. مشکلی پیش اومده؟

-نه.

و به میز انتهای سالن نگاه کرد. می دونستم چیزی توی دلش نمی مونه. بعد از چند ثانیه به حرف اومد: گفتم میاییم ایران، از شر رستار راحت میشیم، این هم با ما اومد.

- چرا به من نگفته بودی با ایمان شریکه؟

- فکر نمی کردم مهم باشه.

- چند وقته؟

- 4 سال.


romangram.com | @romangram_com