#فصل_بادبادک_ها_پارت_5

-درک می کنم ولی بهتره از تجربه های تلخ درس بگیریم.

با طعنه گفتم: زندگی دانشگاه نیست استاد! واحدهای افتاده رو نمیشه دوباره پاس کرد.

با صدای ملایم تری گفت: برای این لحن حرف زدن خیلی جوونی!

با خنده گفتم: شما هم برای این نصیحت های پدرانه خیلی جوونید!

و به طرف خانم ها رفتم. سر مامان به صحبت با فرح خانم گرم بود. تعجب کردم که از زن عموی من که خواهر شوهرش می شد جدا شده بود و با مامان حرف می زد. بعد از طلاق مادر اصلی م که یکی از نادری ها بود کسی معلم دبستان من رو به عنوان خانم این خونه قبول نکرده بود. به خصوص کسی مثل فرح خانم که زن سعیدپور بزرگ بود. به هر حال از روی تظاهر یا ادب گه گاه با مامان حرف می زد و لبخندی هم تحویل جمع می داد. کنارشون نشستم و به ناخن های سوهان کشیده و کوتاهم نگاه کردم. توی جمع معمولاً تمرکز گفتگو نداشتم و بابا از این عادتم ناراحت می شد. دوست داشت همه من رو به عنوان ملکه ی مجلس نشون بدن و قبطه بخورند. اما من ذاتاً اینجوری نبودم. از 2 سال پیش که طلاق گرفته بودم، بدتر هم شده بودم. فرح خانم رو به من گفت: هر سال که میگذره بیشتر شبیه منصور خان میشی.

با لبخند گفتم: به خاطر رنگ چشم هام اینطور به نظر می رسه.

-شاید. ولی شبیه پری نیستی.

دوباره به هم لبخند زدیم و زنعموم هم تصدیق کرد. فرح خانم برای چندمین بار به طرف انتهای سالن نگاه کرد. جایی که پسرش دور از همه نشسته بود و اجازه ی نزدیک شدن به بقیه ی سعیدپورها رو نداشت. چهره ی فرح خانم ناراحت شد. همون لحظه «نادری» بزرگ به همراه الهام داخل اومد و مشغول احوالپرسی گرم با جمع شد. الهام هم با گیجی سر تکون می داد. نادری با پدر دست داد و وقتی به من رسید خیلی خشک برخورد کرد که از پدر شوهر سابق انتظار دیگه ای هم نمیشه داشت. الهام مثل همیشه روبوسی کرد و کنارم نشست ولی حس می کردم هر دو ناراحت هستند. این حس با ورود آرام و نوید بیشتر هم شد. آرام نه تنها به من سلام نکرد، چشم غره ای هم برام رفت. این عادت خواهرشوهر بازی رو قبل از طلاق من و انوش هم داشت ولی نه انقدر. خوشبختانه الهام به خواهرش نرفته بود. پرسیدم: الهام! آرام چه ش بود؟

-چیزی نیست.

-مطمئنی؟

-آره.

چند بار خواستم بپرسم «چرا انوش و زنش نیومدند؟» ولی جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم تصور کنند برای من مهمه.

همه مشغول گفتگو یا خوردن بودند. به هر طرف که نگاه می کردم یا سعیدپورها بودند یا نادری ها. بقیه هم دوست های مشترک این سه خانواده. نوید جوری بازوی آرام رو گرفته بود که انگار همین دیروز ازدواج کردند. حس می کردم تنها کسی که توی این ازدواج های خانوادگی بازنده بود، من بودم.

نگاهم دوباره به طرف ایمان چرخید که حالا کنار پسر طرد شده ی سعیدپورها بود. آرام از میز عمه هاش بلند شد و به سمتمون اومد. رو به الهام گفت: چرا اینجا نشستی؟

-خودتو کنترل کن!

-پاشو. بابا کارت داره.

الهام با اکراه بلند شد و به طرف پدرش رفت. مامان از کنار گوشم پرسید: چی شده شیده؟

-نمی دونم.

به میز انتهای سالن اشاره کردم و گفتم: بابا چطور این پسره رو راه داد؟

-با ایمان توی نمایندگی قطر شریک بود.

-جدی؟ چرا ایمان نگفته بود؟

romangram.com | @romangram_com