#فصل_بادبادک_ها_پارت_4
پونه کنارم ایستاد و گفت: خوبی گلم؟
-ممنون.
-بابا این همه احساس خرجت می کنم. اصلاً انگار نه انگار از عید تا حالا من رو ندیدی!
-همه ش سه ماه!
-سه ماه و چند روز.
خندیدم و گفتم: خب حالا! عوضش برگشتید که بمونید.
چهره ش کمی غمگین شد و گفت: آره.
-راستش رو بگو! چی شده که یهو برگشتید؟
-هیچی.
-پس چرا ناراحتی؟
سریع لبخند زد و گفت: کجا ناراحتم؟
-خودتی!
-سلام خانوم ها!
هر دو به طرف صدا برگشتیم و پونه گفت: سلام استاد. خوبید؟
-ممنون. شنیدم قصد موندن دارید.
-بله. اگه خدا قبول کنه!
خودش لبخند زد و من و «افشار» خندیدیم. پونه به سمت صندلی ها رفت و افشار گفت: هنوز هم مثل سر کلاس ها، تیکه میندازه.
-آره. خوبه که بعد از ازدواج هم روحیه ش رو حفظ کرده.
-فکر می کردم ازدواج برای روحیه خوبه؟!
به چشم هام خیره شد که گفتم: نه همیشه!
romangram.com | @romangram_com