#فصل_بادبادک_ها_پارت_3

با هم وارد راهروی پشتی شدیم که با یکی از ۸ لوستر ست طبقهی اول کاملاً روشن بود. پونه و مامان به طرفم اومدند. پونه مثل همیشه بهم آویزون شد و گفت: دلم برات تنگ شده بود.

مامان به پلهها اشاره کرد و گفت: برو حاضر شو، تا کسی ندیده. بابات فکر میکنه حمومی!

همه خندیدیم و صدای «ببخشید» از عقب توجه مون رو جلب کرد. برگشتم و دیدم مردی از حیاط کوچیک جنوبی وارد راهرو شد. تعجب کردم که موقع اومدن ندیده بودمش. به طرف جمعیت کمی که تو سالن اصلی بودند رفت و بوی خفیف سیگار و ادکلن به دماغم خورد. چهره ش به نظرم آشنا بود. شناختمش و به مامان گفتم: این همون...

- آره.

- اینجا چکار میکنه؟!

- با ایمان اومده.

رو به ایمان گفتم: بابا خبر داره؟

- یه کم.

دوباره با ترس به دور شدنش نگاه کردم که پونه دستم رو به طرف پلهها کشید و گفت: زود باش!

وقتی وارد اتاق شدیم سریع گفتم «اون پیراهن سفیده رو دربیار». پونه در کمد رو باز کرد. من لباس های بیرونم رو درآوردم و وارد حمام شدم. به 20 دقیقه نرسیده بود که من و پونه از پله های مرکزی که رو به روی سالن بود، پایین میومدیم. موهام روی شونه هام سشوار خورده بود. پونه هم کت و دامن زرشکی پوشیده بود. هنوز چند پله باقی مونده بود که بابا به طرفمون برگشت و لبخند زد. باید خودم رو برای سلام و احوالپرسی با یه عالمه آدم که هیچ کدوم چشم دیدن دیگری رو نداشت، آماده می کردم. زیر لب گفتم: همه اومدن؟

-«نادری» ها نرسیدن.

-بهتر. حوصله ی اخم و تخم انوش رو ندارم.

بابا از دوست هاش جدا شد و به پونه گفت: اجازه هست خواهر شوهرت رو قرض بگیرم؟

-اختیار دارید پدر جان.

پونه به طرف مامان رفت و من و بابا به سمت میز «سعیدپور» ها حرکت کردیم. بابا آروم گفت: موسیقی رو دوست داری؟

تازه متوجه موسیقی لایتی که فضا رو پر کرده بود شدم. آهنگ رو دوست داشتم. فضای کلاسیکی رو به مهمونی می داد که باعث آرامش بود.

-آره. خیلی خوبه.

خندید و با هم مشغول خوشامد گویی شدیم. اول از همه با زن ِ عموم که خودش هلند بود. برای دیدن برادرش اومده بود. بعد از فوت ناگهانی شهرام، بابا دوست داشت توی همه ی مهمونی ها من رو به عنوان تنها وارثش به همه نشون بده. از این رفتار خوشم نمیومد. یکی از اختلاف هام با انوش هم سر همین مسئله بود، ولی به خاطر بابا هر کاری می کردم.

خوش و بش کردن با آدم هایی که همه به نوعی یا دشمنت به حساب میان یا رقیب، خیلی مسخره و خسته کننده ست.

کنار شومینه ایستاده بودم و به ایمان و پونه که کمی دورتر بودند، نگاه می کردم. همیشه وقتی بعد چند ماه می دیدمش حس های مختلف به سراغم میومد ولی کم کم عادی می شد. 4 سال پیش که به خونه ی انوش رفتم، فکر نمی کردم بتونم راحت با همه چیز کنار بیام. اما حالا انگار یه قرن از اون روزها میگذره. حتی خوشحالم که چیزی به خود ایمان بروز نداده بودم.

صورتم رو برگردوندم که نگاهم به انتهای سالن افتاد. سیگارش رو خاموش کرد و صورتش رو از شیشه های سرتاسری رو به حیاط به سمت من برگردوند. سرم رو پایین انداختم که موذبش نکنم. حس می کردم همینطوری هم از اینجا بودن ناراحته. به خصوص که چشم های زیادی رو خیره کرده بود. دلم نمی خواست تصور کنه همه به عنوان یه آدم عجیب و غریب نگاهش می کنند.

romangram.com | @romangram_com