#فصل_بادبادک_ها_پارت_2
هر دو جلوی در ایستادند و مهین خانوم گفت: به سلامتی. خیر باشه.
- مرسی. خیره.
- به به، مبارکه ایشالا!
- نه! منظورم اون نبود... مهمونی برگشتن برادرمه.
- آهان. چشمت روشن.
- مرسی بفرمایید داخل.
و مشغول ور رفتن با بندهای صندلم شدم.
- بفرمایید.
مهرناز: من تا مطمئن نشم رفتی، نمیرم تو.
مهین خانوم بهش چشم غره رفت و من خندیدم. همون لحظه آسانسور باز شد و پدرش بیرون اومد. با دیدن من سرش رو پایین انداخت و احوالپرسی کرد. امروز تو موسسه نبود. سریع پاچههای شلوارم رو مرتب کردم که باز بودن صندل دید نداشته باشه. خانوادهی دو آتیشهای نبودند ولی پدرش انقدر خودش رو جمع و جور میکرد که آدم ناخودآگاه به خودش شک میکرد. خدافظی کردم و وارد آسانسور شدم. حوصلهی شلوغی رو نداشتم ولی چارهای هم نبود.
□
پیاده شدم و قفل ماشین رو زدم. به پونه که پشت خط بود، گفتم: پشت در جنوبیام.
- اومدم عزیزم. صبر کن.
پشت در منتظر بودم. زنگ زدن فایدهای نداشت. سر و صدای موسیقی و جمع نمیذاشت صدای زنگ به گوش برسه. به خصوص که مهمونها از در اصلی وارد میشدند. دو دقیقه بعد در باز شد. لبخند زدم و منتظر شدم که پونه خودش رو بندازه تو بغلم. اما ایمان پشت در بود!
لبخند روی لبم کمرنگ شد. چند ثانیه خیره موندم و آخر گفتم: سلام داداش.
با خوشحالی در رو کامل باز کرد و گفت: اه اه. تو باز گفتی «داداش».
وارد شدم و گفتم: خیلیها اومدن؟
بغلم کرد که خیلی غیرمنتظره بود و من رو یاد چند سال پیش مینداخت. خودم رو جمع کردم. گفت: حداقل حالم رو بپرس، بعد...
از آغوشش بیرون اومدم و گفتم: ببخشید. حواسم پرت شد. خوبی؟ پونه خوبه؟ کجاست؟
- خوبه. داخله.
romangram.com | @romangram_com