#فصل_بادبادک_ها_پارت_1
فصل ۱
در اتاق با صدای قژ قژ باز شد و من و مهرناز سکوت کردیم. مهین خانوم با لبخند جلو اومد. نگاهم به ظرفهای تخمهی توی سینی افتاد که از مدلهای مختلف بود. سینی رو روی میز گذاشت و گفت: تو رو خدا تعارف نکنید. بفرمایید.
- ممنون. همه چی هست. چرا زحمت کشیدید؟
- چه زحمتی. نوش جان.
گاهی که برای رسوندن مهرناز سری به خونه شون میزدم، وضع همین بود. مهین خانوم هر چی تو خونه بود میآورد وسط که من رو حسابی خجالت زده میکرد. همین که بیرون رفت، مهرناز گفت: بخور دیگه. بعداً سر من غر میزنه.
به پوست میوههای توی ظرف اشاره کردم و گفتم: خوردم دیگه.
بعد از چند ثانیه به حرف اومد: نمیخوام بیرونت کنم ولی دیرت نشه.
خندیدم و گفتم: حوصله ندارم.
- تو که بالاخره میری، حداقل زودتر برو که حاضر شی.
راست میگفت. دکمههای باز مانتوم رو بستم و بلند شدم. کیفم رو برداشتم و گفتم: تو هم که طبق معمول نمیای!
- «نادری» همینطوری چشم دیدنم رو نداره. اگه تو مهمونی خصوصی شون بیام که حتماً اخراجم میکنه.
- جرأت نداره.
و ابروم رو بالا انداختم. در رو باز کرد و آرومتر گفت: آره! جرأت داشت که راحت طلاقت نمیداد.
- اون مربوط به شعور نداشته ش میشه! نه جرأت.
- حتماً مادرت خیلی خوشحاله.
- معلومه. بچهی واقعی ش داره میاد.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: نکنه حسودی میکنی؟!
با خنده گفتم: مهین خانوم خدافظ!
از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: چرا انقد زود؟
مهرناز: دیر هم کرده.
بیرون اومدم و گفتم: شب مهمون داریم.
romangram.com | @romangram_com