#فصل_بادبادک_ها_پارت_87

- مربی تون می گفت خیلی خوب سعی کردی.

- ...

مچش رو گرفتم و از دیوار جداش کردم. شروع به دست و پا زدن کرد و مچش رو کشید.

- می خوام ببینم چی نوشتی.

- ولم کن!!!

- خودت برام بخون.

شکلک درآورد و چیزی نگفت.

- دوست نداری سرود بخونی؟

سرش رو به علامت «نه» تکون داد. به دست های ماژیکی ش نگاه کردم که ماژیک رو شبیه خودکار گرفته بود. به خط های روی دیوار دقت کردم. شبیه حروف الفبای کج و مأوج بود. با تعجب نگاهش کردم. سعی داشت جمله ای رو بنویسه اما خیلی در هم و پیچیده بود. بر عکس چیزی که همه تصور می کردند، بچه ی باهوشی بود که توی این سن و با همچین خانواده ای حرف ها رو یاد گرفته بود. از اینکه این بچه نتونه زندگی طبیعی داشته باشه، ناراحت بودم.

- اگر پایین نیای من ناراحت میشم.

- بشو!

- اون وقت جلوی مربی های دیگه خجالت می کشم. شاگردهای اون ها سرود می خونند.

به سمت من برگشت و نگاهم کرد. موهای به هم ریخته ش رو ناز کردم و لپش رو بوسیدم.

- بریم؟

با تعجب بهم زل زده بود. اصلاً انتظار این کار رو نداشت. دستش رو گرفتم و از روی زانوهام بلند شدم. دوباره گفتم: بریم آقا مجید؟

باز چیزی نگفت. دستش رو کشیدم. دنبالم راه افتاد. خانوم صالحی وقتی من و مجید رو دید، گفت: چه کیف بزرگی داری؟

هر دو خندیدیم و من مجید رو به طرف گروه بچه ها بردم.



دوباره عکس رو نگاه کردم و نوشتم: کوفتتون بشه!

اسما دو تا شکلک خنده گذاشت و نوشت: تو هم می خواستی بیای!

- من کار داشتم.

romangram.com | @romangram_com