#فصل_بادبادک_ها_پارت_86


- ممنون.

مهرناز کنارمون ایستاد و گفت: و رنگ چشم هاش...

من: چه خبر شده همه از من تعریف می کنند؟!

مهرناز: آخه من هنوز نفهمیدم چه رنگیه!

من: سبز

صالحی: طوسی.

مهرناز: نه. بین این دو تا.

من: قراره برام خواستگار بیاد؟!

خانوم صالحی بلند خندید و گفت: خدا بگم چکارت نکنه دختر... راستی مجید رو دیدم.

خوشحال از اینکه بحث عوض شده بود، گفتم: کجا؟

- طبقه ی دوم.

سر تکون دادم و برای اینکه پاپیچ نشه که زیادی بهش توجه می کنم، چیزی نگفتم. چند دقیقه بعد به بهانه ی برداشتن کیفم بیرون رفتم و مستقیم خودم رو به طبقه ی دوم رسوندم. مجید رو گوشه ی یکی از کلاس ها پیدا کردم که با ماژیک دیوارها رو خط خطی می کرد.

وارد کلاس شدم و گفتم: مجید! اینجایی؟

- ...

- دو ساعته دارم دنبالت می گردم.

- ...

- چرا نمیای پایین؟

- ...

- حیفه اون همه تمرین نیست، توی گروه سرود نباشی؟

- ...


romangram.com | @romangram_com