#فصل_بادبادک_ها_پارت_85

- چه با سلیقه!

- مرسی.

یه بار برای انوش تولد گرفتم و کلی از این لوس بازی ها درآوردم. انوش هم اون روز بیزنسمن بودنش رو کنار گذاشت و سروقت خونه اومد. نقش زن و شوهرهای خوشبخت رو بازی کردیم ولی هر دو می دونستیم که زندگیمون به آخر خط رسیده. ثروت دو تا خانواده ی سرشناس مونده بود بدون وارث و ما هر چقدر به هم دل می بستیم، فقط جدایی رو برای خودمون سخت تر می کردیم.

بادکنک بعدی رو بستم و مهرناز دادم.

- یه لحظه حس کردم یکی از آشنا ها رو بین جمعیت دیدم!

به صورتش نگاه کردم که دیدم لبخند می زنه.

- ما حق نداریم هویت خَیِرها رو فاش کنیم!

نمی دونستم این یعنی رستار اینجا بوده یا نه! اگر هم بوده حتماً از طریق مهرناز اینجا رو شناخته. به هر حال اتفاق جالبی بود. در واقع از فامیل های من بعید بود. سرود بچه ها تموم شد. به همون طرف رفتم و به مربی گفتم: مجید رو ندیدید؟ یه پسر سبزه روی انقدری.

با دست قد مجید رو نشون دادم. زنی که خیلی کم می دیدمش و اسمش رو هم نمی دونستم گفت: همون پسر سرتقه رو میگه.

مربی رو به من گفت: آهان. صبح دیدمش.

- تو این هفته تمرین کرده؟

- آره. ولی همه ش ادا، اصول در میاورد. کار بقیه رو هم خراب می کرد.

ناراحت شدم و گفتم: یعنی اون نمی خونه؟

شونه بالا انداخت و گفت: فعلاً که نیست!

مهرناز از همون بالا صدام زد: اینجا خوبه؟

- آره. خوبه.

برگشتم و بقیه ی بادکنک ها رو فوت کردم. خانوم صالحی پایین سن ایستاد و گفت: چه قشنگ شد. خسته نباشید.

لبخند زدیم و تشکر کردیم. پایین رفتم که صالحی ادامه داد: تضاد سرمه ای و سفید خوب شده.

- آره.

- مثل خودت.

گیج نگاهش کردم که خندید و گفت: پوست سفید و موی مشکی ت رو میگم.

romangram.com | @romangram_com