#فصل_بادبادک_ها_پارت_84


- میشه کمک کنی کاغذرنگی ها رو بچسبونم. بقیه سرشون با بچه ها گرمه!

نگاهی به دور و بر و کلاس انداختم و گفتم: باشه. بریم.

با خودم گفتم «شاید مجید هم بین بچه ها باشه و من ندیدمش». توی سالن پر از رفت و آمد و سر و صدا بود. از صبح زود اومده بودم تا برای برگذاری جشن کمک کنم. همه به اندازه خودشون هیجان زده بودند. گروه سرود بچه ها هم مشغول تمرین بود. مهرناز به چهارپایه اشاره کرد و گفت: اول نوارها.

- من نصب کنم؟

- آره دیگه.

- من از بلندی می ترسم.

- راست میگی؟!... عیبی نداره. من میرم بالا. تو این ستاره های پشت صحنه رو بچسبون.

لبخند زدم و به طرف کیسه ی ستاره ها رفتم. تمام وسایل تزیین رو خود بچه ها ساخته بودند. حتی مجسمه هایی که من و بچه ها هفته ی پیش درست کرده بودیم هم قرار بود جزء وسایل فروش خیریه باشه.

ستاره ها رو با دقت به شکل هلالی روی پرده ی سرمه ای رنگ پشت صحنه چسبوندم. به مهرناز که با نوار کشی ور می رفت، گفتم: خوبه؟

- آره. خیلی. میشه سر این رو بدی؟

به سمتش رفتم و سر نوار رو بهش دادم. دوباره یاد مجید افتادم و تمام بچه های توی سالن رو بررسی کردم. نبود.

- من الان برمی گردم.

چرخیدم که از سالن بیرون برم. برای لحظه ای حس کردم که رستار رو بین جمعیت دیدم. روی پله های سن نشستم و به خودم گفتم «شیده چه مرگته؟». همین مونده بود که چهره ش رو اطرافم ببینم! بی خیال شدم و بیرون زدم. به سمت پنجره ی طبقه ی بالا رفتم و به حیاط کوچیک موسسه نگاه کردم. هیچ بچه ای نبود.

- دنبال کسی می گردی عزیزم؟

به طرف خانوم صالحی برگشتم و گفتم: مجید رو ندیدید؟

- شاید امروز نیومده باشه... این جور برنامه ها رو دوست نداره.

- نمی دونم.

دوباره به سالن برگشتم. بچه ها هنوز مشغول تمرین بودند. مهمون ها تا یک ساعت دیگه می رسیدند. به سمت مهرناز رفتم و گفتم: چکار کنم؟

- بادکنک ها رو باد کن، بده به من.

چند تا بادکنک برداشتم و از بینشون سفیدها رو جدا کردم که با نوارها و ستاره های نقره ای هماهنگ باشه. سه تا باد کردم. با نخ تبدیل به یه خوشه کردم و به دستش دادم.


romangram.com | @romangram_com