#فصل_بادبادک_ها_پارت_83

- چون خودتون دختر کوچیک دارید پرسیدم.

لبخند زد و گفت: آره. خوشش میاد ولی...

به مرادخانی نگاه کردم که عکس العملش رو ببینم. کمتر از یک سال بود که به این بخش اومده بود و احتمالاً نمی دونست که شیرازی ازدواج کرده. اگر خود شیرازی نمی خواست اشاره ای کنه، بالاخره یه نفر باید می گفت. صورت مرادخانی غرق در تفکر و غم و تعجب و حس های دیگه شده بود.

- می خوام روی قوطی های شکل دار کار کنیم.

شیرازی به حرف اومد: در مورد بچه ها شاید جواب بده ولی برای جنس های دیگه نه!... البته ببخشید که رک میگم!

- منظور من فقط شکل های عروسکی نیست. می تونیم از طرح های هنری مدرن... یا مجسمه های معروف استفاده کنیم.

شیرازی سر تکون داد و با خنده گفت: از هزینه ی بالای تولید که بگذریم، ایرانی ها رو چه به هنر مدرن؟!!!

این بار ابراهیمی به جای من جواب داد که از دخالتش تعجب کردم. معمولاً خیلی آروم بود و حرفی نمی زد.

- تا ابد که نمیشه محصولات رو با همون ظاهر همیشگی به دست مردم داد! اون هم با این بازار بی رحم و تبلیغات وحشتناک!

من: موافقم.

ابراهیمی: به خصوص در مورد بازار خارجی.

من: هدف اصلی من هم همین بود اما مردم خودمون هم حق دارند با هنر روز دنیا آشنا بشن!

شیرازی ابروش رو بالا انداخت و چیزی نگفت.

ابراهیمی: اصلاً ما مردم رو با هنر آشنا کردیم که انتظار داشته باشیم بپذیرند؟!

به نشونه ی تأکید سرتکون دادم و توی دلم گفتم «از مهندس کامپیوتر این حرف ها بعیده!»

شیرازی با لحن طعنه آمیزی گفت: فعلاً که تصمیم گیرنده شمایید!!

- خوبه! پس برای شروع 5 طرح کافیه.

شیرازی سر تکون داد. ابراهیمی مشغول کارش شد. مرادخانی بلند شد و به طرف در خروج رفت. می دونستم دردش چیه ولی الان فهمیدنش خیلی بهتر از چند ماه دیگه بود. شاید ابراهیمی هم فرصتی پیدا می کرد. به اتاقم برگشتم که کار رو شروع کنم باید یک هفته ای تمومش می کردیم. هر چند از همین حالا مشخص بود که همه ی کار روی دوش خودمه و شیرازی خودش رو کنار کشیده.



آخرین کلاس طبقه ی اول رو هم چک کردم. خواستم به طبقه ی دوم برم که مهرناز به سمتم اومد و گفت: چرا نمیای پایین؟

- الان میام.

romangram.com | @romangram_com