#فصل_بادبادک_ها_پارت_82


هلکوپتر رو از بسته در آوردم و توی زیپ کیفش جا دادم.

- بعداً به عمه زنگ بزن. خب؟

- باشه.

دوباره بوسش کردم و گفتم: برو خونه. مراقب باش.

خداحافظی کردیم. دست تکون داد و به طرف ساختمون دوید. تمام مدت به این فکر می کردم که به هر حال وارث ثروت عمادزاده ها سپنده و دارایی من به اون می رسه. اگر هم درمان جدیدی برای من پیدا می شد، من دیگه از مردها بیزار شده بودم.



تمام طول مسیر توی سکوت گذشته بود. دیروز یکی از افراد بابا بعد از چند روز ماشینم رو سالم بهم تحویل داد. فکرم پیش چطور مطرح کردن ایده ام با شیرازی بود. چه جوری باید بهش می گفتم که اشتباه برداشت نکنه. ماشین رو طبق معمول توی پارکینگ بردم و برای نگهبان دست تکون دادم. سر جای همیشگی پارک کردم و پیاده شدم. منتظر اومدن رستار موندم اما پیاده نشد. اصلاً به روی خودش نمی آورد که رسیدیم. در رو باز کردم و خواستم بگم «خوابی؟!» که دیدم چشم هاش بسته ست. از فکر خودم خنده م گرفت. لابد باز دیشب بی خوابی به سرش زده بود. وگرنه به خاطر زود بیدار نشدن من، ما از ایمان دیرتر حرکت می کردیم. روی صندلیم نشستم و صداش زدم. جواب نداد. چند بار دیگه اسمش رو گفتم و از خواب سنگینش تعجب کردم. نمی خواستم مثل وحشی ها بیدارش کنم. توی خواب خیلی معصوم به نظر می رسید. دستم رو روی شونه ش گذاشتم و سرم رو نزدیک گوشش بردم که بگم «پاشو!» اما کلمه ای از دهنم خارج نشد. خودم هم گیج شده بودم. چشم هاش رو باز کرد و به صورتم زل زد.

- چی شده؟!!

سریع عقب رفتم. دستم رو برداشتم و گفتم: رسیدیم.

پیاده شدم. اون هم پیاده شد. قفل رو زدم و جلوتر از اون به طرف ساختمون راه افتادم. هم تعجب کرده بودم و هم ناراحت بودم.

حوصله ی جواب سلام دادن به بچه ها رو هم نداشتم. فقط سر تکون دادم و وارد اتاقم شدم. فقط امیدوار بودم برداشت بدی نکرده باشه. روی صندلی نشستم و سرم رو تکیه دادم. تلفن داخلی زنگ خورد. جواب دادم: بله؟

- از دفتر آقای سعیدپور تماس می گیرم. گوشی!

چند ثانیه بعد صدای رستار توی گوشم پیچید: چرا اینطوری کردی؟

خودم رو به اون راه زدم: چطوری؟

بعد از کمی مکث و مِن مِن گفت: هیچی... ولش کن.

- الان کار دارم.

- باشه. خدافظ.

گوشی رو گذاشتم. دوباره به خاطر حسی که بهم دست داده بود، به خودم لعنت فرستادم. به هر حال قرار نبود دیگه تکرار بشه. نفس عمیقی کشیدم و به سمت در رفتم. توی چارچوب ایستادم. پنگوئنی که برای نمونه همراهم آورده بودم رو نشون دادم و گفتم: قشنگه؟

هر سه با تعجب به من نگاه می کردند و نمی دونستند منظور من از این کار چیه. رو به شیرازی گفتم: فکر می کنید اگر شامپوی بچه توی همچین قوطی ای باشه بچه ها خوششون میاد؟

- خب!... آره.


romangram.com | @romangram_com