#فصل_بادبادک_ها_پارت_81

همین مونده بود که دو ساعت هم به بابا توضیح بدم.

- باشه.

سیب زمینی ها رو از روی گاز برداشتم و برای عوض کردن حرف گفتم: یه سرخکن بگیر. مگه خراب نشده؟

- یادم میره. حالا می گیرم.

پنگوئن رو از روی میز برداشتم و به طرف ورودی آشپزخونه رفتم.

- مگه نمی خواستی به بابات نشون بدی؟

- بعداً

پنگوئن رو سر جاش توی قفسه ها گذاشتم و دلم برای بچه های موسسه تنگ شد. به خصوص مجید. کنار پنجره ایستادم و فکرهام رو جمع کردم. دوباره به طرف قوطی برگشتم. یه چیزی فکرم رو مشغول کرده بود. اگر قوطی مایع ها و پودر ها و شامپوها مون شبیه مجسمه ها یا طرح های هنری یا حتی حجم های به ظاهر بی معنی بود، چی می شد؟!

به طرف پنگوئن رفتم و بلندش کردم. چرخوندمش. چند بار. به تمام اجزاش نگاه کردم. می شد خیلی از بخش هاش رو از خود قالب در آورد و چیزی بهش وصل نکرد که هزینه کمتر بشه. مهم شکل کلی و رنگ سیاه و سفیدش بود. این دقیقاً همون چیزی بود که من دنبالش بودم. ناخودآگاه لبخند روی صورتم اومد.

خوشحال بودم که بالاخره بعد از این همه مدت چیزی به ذهنم رسید که ارزشش رو داشت. همین که ناهار رو با مامان و پونه و بابا خوردیم و بابا برای استراحت به اتاقش رفت، من آماده شدم. حتی برای لو نرفتن به مامان هم چیزی نگفتم و از خونه بیرون زدم.

ماشین رو جلوی اسباب بازی فروشی بزرگی پارک کردم و پیاده شدم. بابا دیدن سپند رو ممنوع کرده بود اما من دلم براش تنگ شده بود و امروز هم بیکار بودم. بین اسباب بازی ها دنبال چیزی می گشتم که هم کوچیک باشه و سیما متوجه اش نشه و هم تا حالا براش نخریده باشم. یه هلیکوپتر کنترلی کوچیک انتخاب کردم. وقتی خواستم بیرون بیام، یاد پونه افتادم. برگشتم و برای نی نی پونه هم اسباب بازی برداشتم. خواستم یکی هم برای مجید بردارم اما ترسیدم که کسی از افراد موسسه با خبر بشه که اینطوری صورت خوشی نداشت. یه عروسک بدجور چشمم رو گرفته بود. دو دقیقه ی تمام به صورتش زل زدم... دوست داشتم برای دختر کوچولوم بگیرم. دختر کوچولوی من و انوش. به خودم گفتم «بسه شیده!». از فروشگاه بیرون اومدم. هنوز هم باورم نشده بود که هیچ بچه ای در کار نیست.

ماشین رو نزدیک آپارتمان شهرام پارک کردم. جای همیشگی که هم از خونه دید نداشت و هم سر راه سرویس مدرسه ی سپند بود. ساعت 5 دقیقه به یک بود که پژوی دودی چند متر جلوتر از ماشین من پارک کرد. پیاده شدم و منتظر سپند ایستادم که با کوله پشتی بزرگش در حال پیاده شدن بود و با راننده حرف می زد.

سپند با دیدن من سر جاش ایستاد. وقتی پژو حرکت کرد، به طرفش رفتم و گفتم: سلام آقا سپند. خوبی؟

زیاد ما رو نمی دید. وقتی شهرام مرد فقط 2 سالش بود. زیاد نسبت به ما عاطفه ای نداشت. فقط سر تکون داد و سلام کرد.

- خوش میگذره؟ درس هات رو خوب یاد می گیری؟

- مرسی

لحن حرف زدنش رو خیلی دوست داشتم. هلیکوپتر رو نشونش دادم و گفتم: از این ها دوست داری؟

خندید و از دستم گرفت. با هم باز کردیم. سریع گفت: باطلی داره؟

- آره.

لپ هاش رو بوس کردم و گفتم: مامانت منتظره؟

- آره

romangram.com | @romangram_com