#فصل_بادبادک_ها_پارت_80


چه دروغ هایی که چند دقیقه ای نگفتم! جلوتر اومد و گفت: تو با بچه ی دخترعمه ی منشی شوهر سابقت کاردستی درست کردی؟

نگاهش کردم و گفتم: چیه مگه؟

روی یکی از صندلی های آشپزخونه نشست و گفت: هیچی. فقط...

- فقط چی؟

- تو هر وقت می خوای دروغ بگی اینطوری میشی.

حواسم رو به سیب زمینی ها دادم که نسوزند.

- من کی دروغ گفتم؟

- نشستید با هم رنگ کردید؟

ای بابا. این مامان هم که تا ته و توی قضیه رو در نمی آورد بی خیال نمی شد. چیزی نگفتم که خودش گفت: برو به کارهات برس خسته میشی.

- نه دیگه. یه روز من خونه ام. حداقل ناهار درست کنم.

خندید و گفت: بابات به خاطر قیمه ی تو امروز خونه مونده.

من هم خندیدم و گفتم: راست میگی؟

- معلومه.

کلی ذوق کردم و کمی از قیمه ای که توی قابلمه می جوشید چشیدم. به مامان نگاه کردم. هنوز به پنگوئنی که از موسسه آورده بودم متفکرانه نگاه می کرد. کاش اصلاً به مامان نشون نمی دادم.

- با قوطی مایع ظرف شویی درست کردید؟

نفسم رو فوت کردم بیرون. می دونستم انقدر می پرسه تا یه جا من سوتی بدم.

- آره.

- بامزه ست. با قوطی های خودمون هم میشه؟

قوطی های کارخونه ی خودمون به ذهنم اومد و گفتم: آره.

- به بابات هم نشون بده.


romangram.com | @romangram_com