#فصل_بادبادک_ها_پارت_79
صدای آژیر قطع شد.
من: اگه یه نفر دیده باشه چی؟
ایمان: منو هیچکس ندید. رکورد المپیک رو زدم.
رستار: کسی حواسش به این ور نبود.
من: چرا منو زمین نمیذاری؟!
رستار: چی؟... آها. می بینم یه چیزی زیادیه!
ایمان: این که کلاً زیادیه.
به طرف پنجره رفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم. برگشتم و به صورت های خندونشون نگاه کردم و گفتم: آخه من جون اینهمه دویدن دارم؟
ایمان: به خاطر یک مشت لواشک!
من: نه. به خاطر خراب کردن جلسه ی بالا!
رستار با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم: مگه قرار بود تصمیم خاصی بگیرند؟
این حرف رو پیش کشیده بودم که ببینم قصدی از این کار داشته یا نه. اما خیلی عادی گفت: به جز ظاهرت اخلاقت هم به بابات رفته!... به همه مشکوکی! فقط یه شوخی ساده بود.
- اگه تو انقدر از شوخی خوشت میاد، پس من هم شوخی کردم.
- ok میذارمش پای شوخی!
ایمان با خنده گفت: حالا همدیگه رو ببوسید تا یهو جدی نشده!
لبخند زدم و به سمت در رفتم. رستار دستم رو گرفت. برگشتم. فکر کردم واقعاً می خواد روبوسی کنه! اما با لبخند لواشک ها رو جلوی چشمم گرفت.
□
سیب زمینی ها رو توی ماهیتابه ریختم و شعله رو کمتر کردم. مامان در یخچال رو بست و گفت: از کجا آوردی؟
- خودم درست کردم... البته با بچه ی یکی از دوست هام.
- دوست! من نمی شناسم؟
- بچه ی دخترعمه ی مهرناز!
romangram.com | @romangram_com