#فصل_بادبادک_ها_پارت_78
من: برو تو راهروی بالا داد بزن.
خودم از فکرم خندیدم و رستار چشم غره رفت. چه کار دیگه ای می تونست کنه.
رستار: برو یه سیگارتی چیزی پرت کن داخل و فرار کن.
من: مگه چهارشنبه سوریه؟ سیگارتمون کجا بود؟
ایمان با خنده بلند شد. به در نرسیده برگشت و کتش رو درآورد. آستین هاش رو بالا داد. اطراف اتاق رو بررسی کرد. یکی از عسلی ها رو برداشت و بیرون رفت.
رستار: چه زود خودتو رسوندی!
به صورتش نگاه کردم. یه چیزی توی چشم هاش با همیشه فرق داشت. نمی خواستم بحث بی فایده رو دوباره شروع کنم که بیشتر حساس بشه. در عوض گفتم: بلایی سر خودش نیاره!
- چرا انقدر نگرانشی؟
- اگه تو هم می رفتی نگران می شدم.
پلک هاش رو بست و از میز فاصله گرفت. چند ثانیه بعد گفت: مگه بچه ست؟
- ولی رفته کار بچگونه کنه.
دلم شور می زد. از اتاق بیرون اومدم و به سمت پله های طبقه ی سوم رفتم. رستار هم دنبال من حرکت می کرد. هنوز چند پله مونده بود که ایمان رو دیدم و ایستادم.
رستار: چی شد؟
من: اونجاست.
از پشت سرم سرک کشید و گفت: دیوونه!
ایمان وسط راهرو روی عسلی ایستاده بود و سیگار می کشید. دودش رو به طرف سنسور سقف فوت می کرد. منتظر بودم که هر لحظه آژیرش به صدا در بیاد. انوش جلسه ای توی سالن کنفرانس داشت. احتمالاً با چند نفر از دکترهای آزمایشـ...
زنگ آژیر توی سالن پخش شد. تا به حال توی این ساختمون آتشسوزی اتفاق نیفتاده بود ولی برای احتیاط همه جا نصب بود. صدای خیلی بلندی داشت که به جای هشدار، گیج می کرد. با فشار دست رستار به خودم اومدم که گفت: خوابیدی؟!!! بدو دیگه!
چشمم به ایمان افتاد که عسلی رو بلند کرده بود و جلوی همه از پله ها می دوید. خنده م گرفته بود. این چه کار احمقانه ای بود که ما کردیم؟!! صدای باز شدن در سالن کنفرانس و همهمه از بالا می اومد و من و رستار و ایمان به طرف طبقه ی پایین می دویدیم. اگر انوش من رو می دید آبروم می رفت. وسط راهروی طبقه ی دوم بودیم. به عقب نگاه کردم. هر لحظه ممکن بود از طبقه ی اول یا اتاق های همین طبقه کسی سر برسه. سرم رو چرخوندم و سرعتم رو بیشتر کردم. ایمان وارد اتاقش شد. خیالم از عسلی توی دستش راحت شد. هول کرده بودم. از بچگی هم اهل اینجور شیطنت ها نبودم. تا به خودم اومدم روی سنگ کف راهرو ولو بودم. رستار چند قدمی که جلو تر از من بود به عقب برگشت و دستم رو کشید. جیغ کوتاهی زدم. دو ثانیه بعد روی دست هاش به طرف اتاق می رفتم و در دفتر و دو تا اتاق دیگه باز شده بود و کارمند ها بیرون اومده بودند.
ایمان در رو پشت سرمون بست و با خنده و نفس نفس گفت: حال کردید؟
رستار به در تکیه داد و گفت: مُردم.
romangram.com | @romangram_com