#فصل_بادبادک_ها_پارت_77
من: نتیجه؟!
کنجکاو شده بودم. برگشتم و به لبه ی یکی از میزها تکیه دادم.
ایمان: خیال کردی من نمی دونستم خواهرم واسه نجات من میاد؟
رستار: نیم ساعت پیش که می گفتی «فک می کنه اسکلش کردم!»
من: منو بگو که اینهمه راه اومدم.
ایمان: دروغ میگه. کی گفتم «اسکل»؟
رستار: نگفتی؟
من: واقعاً که... قراره چکار کنه؟
ایمان: عمراً
رستار: قراره هر چی من بگم انجام بده.
ایمان: دوستان! مجلس تموم شد. بفرمایید.
و با دو دست به در اشاره کرد. حرصم دراومد و گفتم: پاشو تو حیاط کلاغ پر برو!
ایمان با نیش باز صندلیش رو چرخوند.
من: پاشو دیگه.
رستار کنار من به میز تکیه داد و گفت: نه. برو جلسه ی بالا رو بهم بزن.
با تعجب به صورتش نگاه کردم که ببینم جدی میگه یا نه. حس کردم زیادی نزدیک به من ایستاده.
رستار: یا شرط نبند یا پاش وایسا!
من: بی خیال... انوش پدرش رو درمیاره.
رستار: حالش به اینه که انوش نفهمه.
به ایمان نگاه کردم با لب و لوچه ش ادا در میاورد. چند بار ابروی چپش رو تکون داد و آخر گفت: باشه!
چند دقیقه همه مون فکر کردیم که راهی پیشنهاد بدیم.
romangram.com | @romangram_com