#فصل_بادبادک_ها_پارت_76
- تو اتاق خودتی؟
- آره. زود باش.
- چی شده؟
قطع کرد. نمی دونستم چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه ولی واقعاً نگران شده بودم. سریع به طرف در دویدم. شیرازی هنوز کنار سیستم خودش ایستاده بود. بدون توجه به بچه ها از دفتر بیرون زدم و توی راهرو دویدم. ایمان همیشه خودش رو توی دردسر مینداخت و می ترسیدم اتفاق بدی افتاده باشه. بدون در زدن در رو باز کردم. وقتی منشی رو سر جاش ندیدم، نگرانیم بیشتر شد و سریع خودم رو به در اتاقش رسوندم. باز کردم و داد زدم: ایمان!
کسی نبود و سکوت همه جا رو پر کرده بود. بعد از چند ثانیه صدای خنده ی شدید، من رو به عقب برگردوند.
ایمان و رستار به من زل زده بودند و می خندیدند. عصبانی شدم و رو به ایمان گفتم: قبلاً از این شوخی های بی کلاس نمی کردی؟!
رستار خنده ش رو کنترل کرد و به ایمان گفت: دیدی گفتم!
با سوال بهش نگاه کردم. اگر حرفی از توهماتش به ایمان زده بود همون جا سرش رو می بریدم!
ایمان: خب حالا. شوخی کردیم دیگه. بیا.
چند ورق لواشک رو به طرفم گرفت. رنگ قرمز و قهوه ایش از همین جا بهم چشمک می زد. اما نگرفتم که ایمان ادامه داد: منو بگو که برات لواشک خریده بودم. اصلاً دست من نمک نداره.
لواشک رو ازش گرفتم و گفتم: چرا واسه من گرفتی؟ باید واسه پونه می گرفتی.
- جایزه ی دویدنته.
روی صندلیش نشست و وقتی به صورت رستار نگاه کرد، دوباره خندید.
رستار: مثلاً چه اتفاقی قرار بود براش بیفته که اینجوری خودتو رسوندی؟!!
ابروم رو براش بالا انداختم و گفتم: تو چه می دونی این چه دردسر هایی تا حالا درست کرده؟... از گم شدن و دست و پا شکستن بگیر تا مارگزیدگی.
رستار: مار؟!!
ایمان: راست میگه.
به طرف در رفتم و همزمان گفتم: خدا شفاتون بده.
رستار: حداقل وایسا نتیجه ش رو ببین.
گیج نگاهشون کردم که ایمان سریع گفت: گمشو بابا!
romangram.com | @romangram_com