#فصل_بادبادک_ها_پارت_75
- همه شبیه هم. سفید و صورتی، سفید و آبی، سفید و سبز... من یه چیزی می خوام که جلب توجه کنه! یه چیز متفاوت.
کمی فکر کرد و گفت: بسته بندی با رنگ های تند به قوطی هایی که اکثراً سفید هستند نمیاد.
- قوطی ها هم باید عوض بشه.
- مثلاً چه رنگی؟
- رنگ های تیره... اصلاً خود مشکی.
با تعجب گفت «مشکی!!» و بلند خندید.
- جدی گفتم.
- چطوره قهوه ای کنیم و داخل پلاستیکش هم لکه های کثیفی کار کنیم؟!
دلم نمی خواست به روش بخندم ولی واقعاً خنده م گرفته بود.
- فکر بدی نیست. تضاد جالبیه.
چند ضربه به در خورد. خنده مون رو قطع کردیم و گفتم: بفرمایید.
مرادخانی در رو باز کرد و بعد از کمی چپ چپ نگاه کردن، گفت: آقای شیرازی! تو سیستم های پایین مشکلی پیش اومده.
و کمی با مقنعه ش ور رفت. شیرازی گفت: مگه ابراهیمی نیست؟
- گفتم شاید شما برید بهتر باشه.
- باشه الان میام.
دستم رو زیر چونه زدم و با ابروی بالا رفته نگاه کردم. هر دو بیرون رفتند. دوباره مشغول فکر کردن به شکل ها و رنگ ها شدم. 10 دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد. شماره ی ایمان افتاد. جواب دادم: بله؟
تقریباً با صدای بلند گفت: شیده کجایی؟
یهو ترس برم داشت و گفتم: تو دفتر. چی شده؟
- بیا اینجا.
- کجایی؟
- زود باش!
romangram.com | @romangram_com