#فصل_بادبادک_ها_پارت_74
تمام طول مسیر رو یا درباره ی کارها و برنامه هایی که برای آینده داشت، حرف زد یا از خاندان سعیدپورها و افشارها گفت. وقتی جلوی در خونه پارک کرد، با خنده گفتم: رکورد زدید!
با علامت سوال به طرفم برگشت که ادامه دادم: تا حالا این مسیر رو یک ساعت و نیمه نیومده بودم.
از هر فرعی و خیابونی که می تونست پیچیده بود و از قصد تو ترافیک چند تا خیابون و بلوار انداخته بود.
- خود تو هم رکورد سکوت زدی!
- بفرمایید داخل.
- ممنون. عجله دارم.
- عجله!!!
خندید. خواستم پیاده بشم که گفت: کرایه ی من چی شد؟
چشم هاش خیلی شیطون شده بود و نمی خواستم به اون چیزی که توی ذهنش میگذره، فکر کنم. یه بیسکوئیت روی داشبورد گذاشتم و گفتم: این هم سهم شما!
با خنده گفت: سهم انوش هم فقط بیسکوئیت بود؟
من کی اجازه داده بودم که انقدر پر رو بشه!! بیسکوئیت رو برداشتم و گفتم: همین هم زیادیه!
خنده ش بیشتر شد و من پیاده شدم.
□
توی اتاقم نشسته بودم. شیرازی خودش رو توی صندلی کنار من حرکت داد و گفت: والا من رشته م کامپیوتره. آموزش طراحی و گرافیک هم دیدم اما درباره ی قوطی و شکل بسته بندی ها اصلاً نمی تونم اظهار نظر کنم. بهتره با متخصص مشورت کنید.
- به موقع مشورت هم می کنم. درباره ی رنگ ها چی؟
- اغلب محصولات ما شوینده ست. سفید نقش اصلی رو داره.
- مشکل همین جاست.
دقیق تر نگاهم کرد و گفت: چه مشکلی؟
با خودکار روی میز ور رفتم و گفتم: همه ی محصولات بازار داخلی رو زیر و رو کردم... همه سفید بودند.
- خب؟!
romangram.com | @romangram_com