#فصل_بادبادک_ها_پارت_71

رستار: مگه تو می خوای بپوشی؟

ایمان: من سلیقه ی زنم رو می دونم.

رستار: سلیقه داشت که تو رو انتخاب نمی کرد.

من: دعوا نکنید!

داخل مغازه رفتم و یه پیراهن حاملگی یاسی گرفتم که طرح های سفید و بنفش تیره داشت و به نظرم خیلی خوب بود. وقتی بیرون اومدم کسی نبود.

فصل 4

بسته ی کادوپیچ رو جلوش گذاشتم. مثلاً خواست خودش رو غافلگیر نشون بده ولی من مطمئن بودم که دیشب ایمان بهش گفته.

- خیلی کوچیکه. در واقع اولیشه.

- آخجون. بازم قراره بگیرم؟!!

مامان خندید و گفت: وا کن!

- اول حدس بزن!

پونه دست هاش رو روی صورتش گذاشت و گفت: وای، یعنی انقد تابلو بودم؟!

مامان: می دونستی؟... چیه؟

پونه در حال باز کردن کاغذ گفت: پیراهن فسفوری.

و وقتی رنگ یاسی رو دید، جیغ کوتاهی کشید و گفت: وااااه . منو دست میندازی؟!

خندیدم و بیرون رفتم. طول کوچه ی خلوت رو پیاده روی کردم و برای کانون دربست گرفتم.



برای بیستمین تاکسی هم دست تکون دادم و مسیر رو گفتم ولی از اینجا همیشه بد ماشین گیر میومد و یه آژانس هم این اطراف نبود. ماشین بابا رو هم بچه ها برده بودند. خواستم زنگ بزنم به بابا که ماشین بفرسته دنبالم. سرم رو به طرف انتهای خیابون برگردوندم و ماشین افشار رو دیدم که از پارکینگ کانون بیرون اومد. هول شدم و به طرف پیاده رو دویدم. بابا دوست نداشت ما پیاده جایی بریم. اگر هم مجبور می شدیم، همیشه از آشناها قایم می شدیم که مثلاً آبروی بابا نره. این حساسیت رو وقتی نوجوون هم بودیم داشت. حتی در مورد ایمان. به خاطر همین سختگیری ها بود که وقتی دانشگاه مشهد قبول شدم، از خداخواسته رفتم.

ماشین افشار کنار خیابون پارک کرد. خودم هم فهمیدم که ضایع کردم و رفتم داخل مغازه. کمی لفت دادم تا بره اما وقتی با چند تا کیک و بیسکوئیت بیرون اومدم، هنوز ایستاده بود. بوق زد. دیگه نمی تونستم خودم رو به ندیدن بزنم.

نزدیک ماشین رفتم و براش سر تکون دادم. به طرف در خم شد و بازش کرد. در رو بستم و گفتم: می خوام پیاده روی کنم.

خندید و گفت: تو این هوا؟ گرمازده میشی!!

romangram.com | @romangram_com