#فصل_بادبادک_ها_پارت_70
- تو کجا بودی وقتی من سالی 30 تا خواستگار رد می کردم؟!
- اوه اوه!!
- البته بستگی داره دلشون کجا باشه!
خندید. حس کردم خجالت می کشه و با دهن باز نگاهش می کردم. یه کمی هم ناراحت شده بودم که اصلاً دلیلش رو نمی فهمیدم.
جلوم نشست و گفت: دو ساعت بود، نمی رفت.
سعی کردم شبیه روشنفکرها به نظر برسم ولی نمی دونستم چقدر موفقم.
- داشت نخ می داد؟
با خنده گفت: یه جورایی آره. انگار همه ی دنیا زندگی خصوصی منو می دونند.
بلند شدم و به طرف در رفتم. همزمان گفتم: انقدر که تابلویی. با این قیافه و لباس. من تا حالا با لباس رسمی ندیدمت.
- صبر کن بیام.
- قبلاً هم از این کارها کردی؟
- آره ولی ایمان همه چیز رو گند می زد.
خندیدم و بیرون رفتم.
یک ساعت بعد توی پاساژی نزدیک خونه قدم می زدیم و من در حال انتخاب لباس برای پونه بودم. می خواستم طرحی که معمولاً می پوشه، نباشه. ماشین هامون توی تعمیرگاه بود و فعلاً با ماشین بابا رفت و آمد می کردیم. نگاهی به ایمان انداختم که با لبخند به لباس ها نگاه می کرد. یه زمانی دلم می خواست با انوش برای خرید این جور لباس ها یا حتی لباس بچه بیام اما آرزوم برای همیشه آرزو موند. به صورت رستار نگاه کردم که با اخم و شاید حسرت به ویترین نگاه می کرد.
- شما چرا تو ماشین نموندید؟
ایمان: ما فرشته های نگهبان تو ایم!
رستار: زود باش!
من: این خوبه؟
رستار: آره. برو بخر.
ایمان: اه اه . این چیه؟
romangram.com | @romangram_com