#فصل_بادبادک_ها_پارت_68
تماس گرفت. دکمه رو زدم و گفتم: بله؟
- بفرمایید؟
خندیدم و گفتم: تو زنگ زدی!
- بله. هستم. اتفاقاً مسئول خرید فروشگاه اتکا هم اینجاست.
- اوهوم. خدا رو شکر!
- منتظریم.
قطع کرد. به گوشی توی دستم نگاه کردم و نفسم رو فوت کردم. آخر وقت بود. کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم. مرادخانی کنار میز شیرازی ایستاده بود. جلوتر رفتم و گفتم: من دارم میرم. شما هم اگر خواستید تعطیل کنید، فقط یه نفر بمونه که مشکلی پیش نیاد.
شیرازی: من امروز عجله دارم.
مرادخانی و ابراهیمی به هم نگاه کردند. مرادخانی به شیرازی که مشغول پوشیدن کتش بود نگاه کرد و ابراهیمی گفت: من می مونم.
مونده بودم کی قراره مرادخانی متوجه احساس ابراهیمی بشه. خداحافظی کردم و به طرف دفتر رستار رفتم. نمی دونستم اونجا باید چی بگم. به هر حال یه کم هیجان بد نبود. حداقل می خندیدیم.
منشی اومدن من رو اطلاع داد و اجازه داد که داخل برم. در زدم و همین که وارد شدم خنده م گرفت. به زور جلوی خودم رو گرفتم و سلام کردم. رستار به کاناپه ی کنارش اشاره کرد و گفت: بفرمایید.
نشستم و منتظر شدم تا اتفاقی مسیر گفتگو رو تعیین کنه. مردی جلوی رستار نشسته بود و به من چپ چپ نگاه می کرد. به رستار نگاه کردم و با تک سرفه ای علامت دادم که چیزی بگه. سریع گفت: ایشون جناب حامدی هستند خانوم عمادزاده!
لبخند زدم و رو به مرد گفتم: خوشوقتم.
- همچنین.
- تعریفتون رو زیاد از آقای سعیدپور شنیدم!
حالا اصلاً نمی دونستم کیه!. مرد خندید و گفت: ایشون به من لطف دارند.
به سمت رستار برگشتم که دیدم با ابروی بالا رفته به من نگاه می کنه. سکه م افتاد که خراب کردم. خواستم درستش کنم و گفتم: البته در زمینه ی حرفه ای.
خنده ی مرد بیشتر شد و گفت: بله. متوجه ام!
ظاهراً خرابترش کرده بودم. رستار اخم کوچیکی کرد و بلند شد.
- خب. من تنهاتون میذارم. آقای حامدی می دونم که دو ساعت! زحمتتون دادیم. ولی خانوم عمادزاده درباره ی میزان فروش کالاها چند تا سوال ازتون داشتند.
romangram.com | @romangram_com