#فصل_بادبادک_ها_پارت_66


- ممنون. ایمان کجاست؟

- حوصله نداره.

- چرا؟

کنارش نشستم و به ستون 6 ضلعی تکیه دادم.

- بفرما بشین!!

- خونه ی خودمونه. هر جا بخوام می شینم.

لبخند زد و پرسید: چرا حوصله نداره؟

- بعد، پونه میگه یه چیزی هست، من میگم نه.

خنده ش بیشتر شد و چیزی نگفت.

- فکر می کنه بابام از قصد فرستادش قطر که جلو چشمش نباشه.

- شاید راست میگه.

نگاهش کردم که به رو به رو خیره بود. تو این چند وقت معمولاً به صورت کسی نگاه نمی کرد که این اخلاقش خیلی رو اعصاب بود. گاهی من رو یاد پدر مهرناز مینداخت. شاید هم هنوز یخش آب نشده بود.

- وقتی حرف می زنیم به من نگاه کن!

پوزخند زد و گفت: چه اهمیتی داره؟

- اگر نمی شناختمت فکر می کردم از روی شرم و حیاست که انقدر سر به زیری!!

به طرفم برگشت. تیرگی چشم ها و موهاش روی پوست روشنش خیلی جلب توجه می کرد. به خصوص وقتی انقدر نزدیک بود. از اینکه زل زده بود و حرفی نمی زد ناخودآگاه ترس برم داشت. خودش به حرف اومد: فکر می کنی میشناسی؟!

نمی دونستم چی باید بگم. هنوز بی حرکت و ساکت نگاهش می کردم. دستش رو تکون داد که من سریع خودم رو عقب کشیدم. از ترسی که به جونم افتاده بود، تعجب کرده بودم. می خواست پتو رو برداره که از حرکتم جا خورد. به سمتم گرفت و گفت: خودت بیشتر لازم داری.

دوباره لبخند روی صورتش نشست که خیلی دلگرم کننده بود. به رفتار چند ثانیه پیش خودم خندیدم و پتو رو دورم انداختم.

- چرا طلاق گرفتی؟ فقط به خاطر بچه؟

- بالاخره ثروت دو تا خانواده باید به یکی می رسید...البته... بچه بهونه بود. انوش خیلی از من سر بود.


romangram.com | @romangram_com