#فصل_بادبادک_ها_پارت_65
- طرف پسره بابا.
پونه خندید و مامان از پله ها پایین اومد. کنارمون ایستاد. حالت چهره ش ناراحت بود.
- ایمان کو؟
- چطور؟
- بره این پتو رو بده به اون بچه، بندازه رو شونه هاش.
پونه: مادر! هوا به این خوبی. چله ی تابستونه. ولش کن.
مامان: بچه ی مردم دست ما امانته... همینجوری که مریض هست. بمیرم برای مادرش.
خنده م گرفته بود و پونه هم نیشش باز بود.
- مامان. رستار حالش خوبه. مریض نیست.
- چی بگم! ایشالا خدا خودش شفاش بده.
لبخند زدم. پتوی مسافرتی رو از دستش گرفتم و به سمت حیاط رفتم.
محوطه ی اطراف خونه رو برای دیدنش گشتم. بیشتر چمن و شن و گل بود. با اینکه بزرگ بود بابا از درخت زیاد خوشش نمیومد. دوست داشت وقتی توی ایوان جلویی می ایسته تا ته حیاط رو ببینه. توی آلاچیق نشسته بود. داخل رفتم.
- حداقل بیرون می نشستی که ماه رو ببینی!
- از همین جا هم معلومه.
کلید برق رو زدم تا حباب های نور سبز روشن که اطراف آلاچیق بود روشن بشن. به طرفش رفتم و پتو رو جلو بردم.
- بنداز رو شونه ت سرما نخوری.
- وسط مرداد؟
- هوای اینجا کوهستانیه... نیم ساعت دیگه سرد میشه.
پتو رو گرفت و گوشه ای گذاشت.
romangram.com | @romangram_com