#فصل_بادبادک_ها_پارت_64


- چرا نموند؟

- ارشد که گرفت برگشت. اینجا دکترا می خونه. همین روزها دفاع می کنه.

خیلی با حسرت حرف می زد. دلم سوخت.

- چیزی که زیاده دکتر! می دونی دانشگاه های ایران سالی چند تا دانشجو می گیرند؟!

- به هر زیاد بودن چیزی ارزشش رو کم نمی کنه.

- تو هم یه ذره وقت بذاری بهترین دانشگاه قبول میشی.

به پشتی کاناپه تکیه داد. با مِن مِن پرسیدم: حالا چرا ناراحتی؟

- ناراحتم. چون رتبه ی من تو دانشگاه تهران خیلی بهتر از اون بود!

بعد از چند لحظه سکوت گفتم: انتخاب خودت بود.

- آره. ولی من اون موقع فقط 24 سالم بود.

- ...

- بعد از مرگ شهرام بابات فقط می خواست من رو از خودش دور کنه... وگرنه خودش هم می دونست 24 سال برای اداره ی یه شرکت تو غربت خیلی کمه!

این اولین باری بود که ایمان انقدر صریح لفظ «بابات» رو به کار می برد. نمی دونستم چی باید بگم.

- پس من رو هم که شوهر داد، حتماً می خواست دورم کنه!

دستم رو گرفت و گفت: ببخشید. منظوری نداشتم.

کنترل رو برداشت و تلوزیون رو روشن کرد. می دونستم دیگه نمی خواد حرفی بزنیم. ظرف هندوونه رو برداشتم و به طرف آشپزخونه رفتم. پونه جلوی در ایستاده بود و منتظر نگاهم می کرد.

- هیچی. یکی از هم دانشگاهی هاش رو دیده.

- خب؟

- میگه کاش من هم ادامه تحصیل می دادم.

- همین؟


romangram.com | @romangram_com