#فصل_بادبادک_ها_پارت_63

خودم هم نمی دونستم شماره ی من به چه دردشون می خورد، ولی حس کردم برای خانواده ای که سرپرست درست و حسابی نداره، مشکلات زیادی ممکنه به وجود بیاد. آژانس گرفتم و به خونه رفتم.



شبیه پونه دستم رو زیر چونه زدم و به اپن تکیه دادم. منتظر شدم تا خودش شروع کنه. حتماً دوباره می خواست به رستار گیر بده. یه آلو از طرف کنار دستش برداشت. یه تیکه گاز زد و گفت: یکی از دوست هاش رو دیده.

رد نگاهش رو دنبال کردم و به ایمان رسیدم.

- حالا چرا اینطوری شده؟!

- نمی دونم. به من که چیزی نمیگه!

- به خاطر وضعیتت نمیگه. می ترسه تو هم ناراحت بشی.

- واه! چه وضعیتی؟ مگه من چند ماهمه؟

خندیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. جلوی ایمان ایستادم و گفتم: شنیدم دوست دخترت رو دیدی؟!

با تعجب به من زل زد و گفت: چی؟!

خندیدم و گفتم: یه نفر رو دیدی دیگه!

کنارش نشستم و یه قاچ هندوونه برای خودم توی بشقاب گذاشتم.

لبخند زد و گفت: جواد.

- راست میگی؟ حالش خوب بود؟ چیکار می کرد؟

- خب حالا. زیاد ذوق نکن.

- اصلاً سوالی از من کرد؟

- آره. گفت «اون دیوونه رو هنوز تحویل تیمارستان ندادید؟»

- بی شعور.

- حالش خوب بود. تو «شهید بهشتی» درس میده.

- جدی؟ آفرین.

- وقتی من رفتم قطر اون هم رفت انگلیس.

romangram.com | @romangram_com