#فصل_بادبادک_ها_پارت_62
- ماشین داری، خودم دیدم. ممد میگه شما خرپول ها با ما فرق دارید.
- بچه های خوب حرف بقیه رو تکرار نمی کنند.
شونه هاش رو با بی توجهی بالا انداخت.
- همه ی مردم با هم فرق دارند ولی خیلی چیزهای دیگه شون هم شبیه همه.
- تو اصلا شبیه آبجی ما نیستی.
- تو از کجا می دونی؟
- مثلا چی؟
با پا به من زد و ادا درآورد. دیگه کلافه شده بودم. چند بار سر زبونم اومد که چیزی بگم ولی ما حق نداشتیم بچه ها رو ناراحت کنیم. یا از احساساتشون سوء استفاده کنیم.
جلو تر اومد و جلوی صورتم زبون درازی کرد. حرصم رو درآورده بود. دورش کردم و گفتم: مثلاً که من هم مادر ندارم. از تو کوچیک تر بودم که مادرم رفت.
دست از شکلک درآوردن برداشت و یه گوشه نشست. مینا وارد شد و کنارم اومد.
- خاله گفت «آفرین. قشنگه». بازم درست کنیم؟
- چی درست کنیم؟
قوطی ریکا رو برداشت و گفت: گربه.
با قیچی الگوها رو از مقوا بریدم. تیکه هایی که باید به قوطی اضافه می شد. چند دقیقه بعد مجید هم کم کم به ما نزدیک شد و وسایل رو دستمالی کرد. چند تا عروسک و ماشین دیگه هم ساختیم و من پنگوئن رو برای خودم برداشتم. اصلاً متوجه گذشت زمان نشدم تا اینکه خانوم صالحی بالای سرمون گفت: هنوز نرفتید!!!
سرمون رو بلند کردیم. با خنده گفتم: مگه ساعت چنده؟
- خواهر مجید اومده دنبالش.
مجید به من نگاه کرد که گفتم: بقیه ش رو هفته ی دیگه درست می کنیم.
بچه ها بلند شدند. نفری یکی از کاردستی ها رو برداشتیم و بقیه رو بالای کمدهای اتاق گذاشتم. با هم بیرون رفتیم. مجید چادر خواهرش رو گرفت. یه دختر 13 – 14 ساله که لباس هاش داغون تر از مجید بود. هنوز دور نشده بودند که دنبالشون رفتم و یه تیکه کاغذ درآوردم. شماره ی موبایلم رو به دست خواهرش دادم.
- این شماره ی منه. گمش نکنی!
کاغذ رو با تعجب گرفت و گفت: باشه.
romangram.com | @romangram_com