#فصل_بادبادک_ها_پارت_61
- بله عزیزم.
- چشم. حتماً میام.
- ممنون... راستی دیدمت که با بچه ها حرف می زدی. می دونی...
- ...
- درباره ی این بچه ها، به خصوص مجید بهتره زیاد خودت رو درگیر نکنی. همین وقتی که برای مراقبت و آموزش میذاری کافیه. مجید با همه ی مربی ها مشکل داره. لازم نیست خودت رو زیاد اذیت کنی.
- نه خانوم صالحی. انقدر ها هم بد نیست. فقط حس می کنم مربی های اینجا روی بچه هایی که بدرفتاری می کنند، زیاد وقت نمی ذارند.
- شاید حق با تو باشه. اما ما اینجا فقط نقش مراقبت رو برعهده گرفتیم تا وقت خانواده ها برای کار بازتر باشه. وظیفه ی ما روانکاوی نیست. البته من سعی می کنم بچه های ناسازگار رو به مشاور معرفی کنم.
- پس... خوبه. من هم همین پیشنهاد رو داشتم.
خانوم صالحی لبخندی زد و به سمت اتاقش رفت. برگشتم داخل و کنار بچه ها نشستم.
- چی شد؟ فکرهات رو کردی؟
مینا جواب داد: دلش ماشین می خواد.
مجید: خفه شو!
من: مجید! چند بار بگم «حرف بد نزن» ... خب ماشین هم آرزوی خوبیه. ماشین چه رنگی؟
- ...
- مینا جان خرگوشت رو می بری به خاله سمیه نشون بدی؟
سر تکون داد و با سرعت بیرون رفت. به سمت مجید که روش رو برگردونده بود نگاه کردم.
- ببین مجید. آرزو کردن که خجالت نداره.
- ...
- خود من هم یه عالمه آرزو دارم.
- تو که همه چی داری.
- خیلی چیزها ندارم.
romangram.com | @romangram_com