#فصل_بادبادک_ها_پارت_60
دستش رو روی گوش فشار داد. هنوز بدنم به خاطر تصادف دیروز کمی کوفته بود. زیرچشمی به مجید نگاه کردم که عکس العملش رو ببینم. به دیوار تکیه داده بود. از قصد جلوش نشسته بودیم که شاید اون هم وارد بازی ما بشه. بهش نگاه کردم که سریع سرش رو پایین انداخت و با انگشت های پاش ور رفت. خرگوشی که با قوطی پلاستیکی درست کرده بودیم، آماده بود.
- مینا قلم ِ آبرنگ رو بردار. دوست داری چه رنگی کنی؟
خندید و گفت: قرمز.
مجید با پا لگدی به مینا زد و گفت: خرگوش قرمز نداریم.
و ادا درآورد. مینا پاش رو وشگون گرفت و گفت: داریم.
مجید صداش رو بلند کرد: نداریم!
حس کردم ممکنه دوباره خشونت نشون بده. وارد بحثشون شدم.
- تو دنیای بچه ها هر چیزی امکان داره... پس خرگوش قرمز هم داریم.
- نه! نداریم!!
- ببین مجید جان. آدم ها چه بچه باشند چه بزرگ، آرزوهای زیادی توی زندگیشون دارند. تا وقتی بچه هستن آرزوها و فکرهاشون رو نقاشی می کشن و می سازن. وقتی هم که بزرگ شدند باز دنبال آرزوهاشون میرن. تنها فرقش اینه که فکرهاشون عوض میشه.
هر دو با تعجب نگاهم می کردند.
- فهمیدید بچه ها؟!
- ...
- تو چه آرزویی داری مجید؟
جوابم رو نداد. کسی در زد. به طرف در باز برگشتم و خانوم صالحی رو دیدم که لبخند می زد.
- میشه چند لحظه صحبت کنیم؟
- آره... مجید! فکر کن تا برگشتم بهم بگو.
به طرف راهرو رفتم و گفتم: بفرمایید؟
- اومده بودم بگم که هفته ی دیگه قراره یه سرود رو با موسیقی اجرا کنیم. توی این هفته مربی ها با بچه ها کار می کنند. هفته ی دیگه زودتر بیا که چند تا از بچه ها رو به بسپرم. اجرا واسه عصره.
- برای خیریه؟
romangram.com | @romangram_com