#فصل_بادبادک_ها_پارت_59

ایمان: متوجه نمیشم.

رستار ازمون فاصله گرفت و با سرعت از پله ها پایین رفت.

ایمان: منظورتون چی بود؟

بابا: نذار این پسره پشت فرمون بشینه.

من: چرا؟

بابا مکث کرد. دستی به موهاش کشید و گفت: ما چه می دونیم اینجور آدم ها تو مخشون چی میگذره... از کجا معلوم روانی نباشه؟ وقتی خونواده ی خودش ازش بریدند!

این حرف ها از بابا بعید بود. اصلاً چه ربطی داشت! حس می کردم منظور اصلیش رو نگفت. حرفی نزدم که بیشتر از این ناراحتش نکنم.

سوار ماشین بابا شدیم و از راننده پرسیدم: اون آقا رفت آقا یوسف؟

- بله خانوم.

تا آخر شب خونه نیومد. درست وقتی که با خودم فکر کردم «حتماً رفته هتل»، از پله ها بالا اومد. به خاطر شوک امروز خوابم نمی برد و روی کاناپه ای تو لابی نشسته بودم. آروم گفتم: خوش گذشت؟

جوابم رو نداد. نمی تونستم درکش کنم که اگر انقدر ناراحت شده، چرا اینجا برگشته. مگه می شد که سعیدپور یا نوید سراغش رو نگیرند! توی این 5 سال حتماً انقدر پول درآورده بود که خونه ای اجاره کنه! دوباره گفتم: چرا اینجوری می کنی؟

- چه جوری؟

- بابام فقط نگران من بود.

نزدیک تر رفتم و گفتم: کازه کوزه ها سر تو شکست. وگرنه من هم بی تقصیر نبودم.

شونه بالا انداخت و گفت: می دونم... کدوم زنی رو دیدی که رانندگیش خوب باشه؟!

به این آدم ملایمت نیومده بود. اخم کردم و گفتم: خرج تعمیرش رو خودت باید بدی.

- انقد به در و دیوار خوردی که باید یه نو برات بگیرم.

- لازم نکرده قلکت رو بشکنی!

و به طرف اتاقم رفتم.



قیچی رو زمین گذاشتم. چسب مایع رو روی لبه ی پلاستیک زدم و به کله ی خرگوش چسبوندم. رو به مینا گفتم: سفت نگه دار تا بچسبه.

romangram.com | @romangram_com