#فصل_بادبادک_ها_پارت_58


- چرا؟

- این کیسه فشار وارد می کنه.

- به خاطر همین گفتم. حالم خوب نیست.

- صبر کن آمبولانس بیاد... درد نداری؟

- نه. ضربه شدید نبود.

ماشین هم از عقب خورده بود و هم گلگیر توی گاردریل فرو رفته بود. خوشبختانه سرعتمون رو کم کرده بودیم و برخورد شدید نبود. ماشین ایمان به صندوق خورده بود و سریع منحرف شده بود. صدای آژیر پلیس توی فضا پیچید و من چشم هام رو بستم.



لباسم رو مرتب کردم و رو به دکتر گفتم: دو ساعته منو علاف کردند!

- ناراحتی که مشکلی نداری؟

- آخه من می دونستم، صد بار هم گفتم.

- بدون معاینه و سی تی اسکن که نمیشه نظر داد دخترم! همه نگران بودند.

بابا وارد شد و از دکتر پرسید: حال دخترم چطوره قربان؟

- حالشون خوبه. از من هم سالم ترند.

خندیدم و بابا دستم رو گرفت که کمکم کنه. ازش برمیومد کل بیمارستان رو بخره که مشکلی برای من پیش نیاد. با هم بیرون رفتیم. ایمان و رستار از روی صندلی ها بلند شدند و به طرفمون اومدند. ایمان هنوز رنگ پریده ی صورتش برنگشته بود. دستم رو گرفت و بوسید. براش لبخند زدم. بابا من رو به خودش نزدیک کرد و به رستار چشم غره رفت. رستار یه قدم به عقب برداشت. پلیس به خاطر سرعت غیر مجاز و سبقت های خطرناک بهمون گیر داده بود. به خصوص که گفته بودیم آشناییم ولی کارت های شناسایی مون رابطه ای رو نشون نمی داد. به بابا خبر دادیم که به قول ایمان نجاتمون بده.

رستار به حرف اومد: طوریت نشده؟

من: نه.

بابا: اگه می شد که تو الان اینجا نبودی.

من: بابا تقصیر من هم بود. همه مون بچه بازی درآوردیم.

بابا هنوز چشم از رستار برنداشته بود. به ایمان نگاه کرد و گفت: مطمئنی که فقط اتفاق بود؟

من: بابا!!!


romangram.com | @romangram_com