#فصل_بادبادک_ها_پارت_57
خود رستار جواب داد: نه!
من هم خندیدم و گفتم: ایمان مثلاً داری بابا میشی! یه ذره عاقل شو!
- به من چه؟ رستار منو اغفال کرده.
رستار در حالیکه می خندید وسط حرفمون پرید: دروغ میگه شیده!
این اولین باری بود که اسمم رو از زبونش شنیده بودم. از صمیمیتی که بینمون ایجاد شده بود، خوشم میومد. دلم نمی خواست به چشم دشمن به هم نگاه کنیم. به خصوص که قبل از برگشتن ایمان و پونه، خیلی تنها بودم.
من: عیبی نداره اقتضای سنشه!
ایمان: از تو که بزرگ ترم کوچولو!
من: بزرگی که به سن نیست.
رستار: بابات چرا تو ماشین خریدن خسیسه؟
من: خودم نخواستم. هر وقت مازراتی خودشو سوار میشم، مردم چپ چپ نگاه می کنند.
ایمان: تو هم که حساس!
رستار: من فکر کردم به خاطر دست فرمون بدته!
هر دو شروع به خندیدن کردند. بدون راهنما پام رو روی گاز گذاشتم و لاین عوض کردم. ایمان تماس رو قطع کرد. رستار سرعتش رو بالا برد و جلوم پیچید. ماشین های اطراف بوق می زدند و ما همچنان گاز می دادیم.
داشتیم به اکپاتان نزدیک می شدیم و من نمی خواستم اتفاق بدی بیفته، مسیر کم کم شلوغ می شد. حس بدی بهم دست داده بود. سرعتم رو پایین آوردم و خواستم وارد لاین وسط بشم که ماشین رستار با همون سرعت به صندوق ماشین من برخورد کرد و هر دو منحرف شدیم.
انقدر سریع اتفاق افتاده بود که تا 5 دقیقه اصلاً نمی دونستم چی شده. فقط حس می کردم قلبم روی زمین افتاده و تمام بدنم فشرده میشه. چشم هام خیره شده بود و نمی تونستم فکرم رو متمرکز کنم. در با شدت باز شد و دستی محکم منو از ایربگ جدا کرد. ایمان به صورتم زل زده بود و نمی تونست حرف بزنه. رستار با شدت کنارش کشید. توی قاب در خم شد و لب هاش تکون خورد.
کم کم سر و صدای ماشین ها و آدم ها توی سرم پیچید. رستار دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت: صدامو میشنوی؟
سر تکون دادم و گفتم: چی شد؟
روی صورتم دست کشید و با صدای ناراحت گفت: تقصیر من بود.
- عیبی نداره...
توی قفسه ی سینه احساس درد کردم و با صدای ضعیف گفتم: می خوام بیام بیرون.
- الان نمیشه.
romangram.com | @romangram_com