#فصل_بادبادک_ها_پارت_56


گوشی رو توی کیفم گذاشتم و روی دستم علامت گذاشتم که لباس پونه یادم نره. خودکار رو بهش برگردوندم. جلوی ساختمون از هم جدا شدیم. مهرناز به طرف سرویس کارمند ها رفت که نزدیک خونه شون ایستگاه داشت.

همون لحظه گوشیم زنگ خورد. فکر می کردم باید رستار باشه اما بابا بود.

- سلام شیده. کجایی بابا؟

- سلام... دارم راه میفتم. چه خبر؟

- هیچ. این دختره باهات تماس نگرفت؟

منظور بابا از «این دختره» فقط یه نفر می تونست باشه.

- نه.

- چرا هول شدی؟ نکنه نمی خوای به من بگی؟

- هول نشدم!!! این حرف ها چیه؟

- باشه مراقب خودش باش.

- چشم.

خدافظی کردم و توی دلم گفتم «خوب شد نفهمید». ظهر با خونه ی سیما تماس گرفته بودم. می دونستم سر کاره و تا برگرده سپند تنهاست. فقط می خواستم مطمئن بشم حال سپند خوبه. دیگه به همه بی اعتماد شده بودم. تو این زمونه از مادرها هم بعید نیست سر هر اختلافی بچه هاشون رو اذیت کنند. نمونه های زیادی رو تو موسسه دیده بودم.

وقتی به ماشین رسیدم با کمال تعجب خبری از رستار نبود. حتماً قهر کرده بود و با ایمان رفته بود. توی دلم گفتم «دیوونه».

کولر روشن و صدای پخش بلند بود. حداقل از دود سیگار رستار راحت بودم. دیگه مطمئن شدم که این بشر اصلاً ظرفیت شوخی کردن با زن ها رو نداره چون از شوخی های ایمان ناراحت نمی شد. یا شاید من اون رو به یاد شهرام مینداختم.

صدای بوق منو به خودم آورد و ماشین ایمان رو دیدم. معمولاً پیش نمیومد که همزمان حرکت کنیم. شاید فکر کرده بود که از قصد سبقت گرفتم. سرعتش رو با من هماهنگ کرد و شیشه رو پایین داد که فهمیدم رستار پشت فرمونه. ایمان از این دل و جرأت ها نداشت. هنوز کنار من می روند. حوصله ی دردسر نداشتم. سرعتم رو کم کردم که از من جلو افتاد. دست فرمونش بهتر از من بود. قبلاً هم دیده بودم. سرعتش رو کم کرد. گوشیم زنگ خورد. از کیف بیرون آوردم و روی اسپیکر گذاشتم. ایمان بود.

- تو چقد ضد حالی شیده!

- مگه اینجا پیست رالیه؟

- بچه مثبت!... می ترسی؟

- آره. فکر کن می ترسم، بچه منفی!

صدای خنده ی رستار پیچید و گفتم: رو اسپیکره؟


romangram.com | @romangram_com