#فصل_بادبادک_ها_پارت_55

- یه ماه دیگه درست میشه. تازه اولشه.

انوش از اتاقش بیرون اومد و قفل ریموت رو زد. مثل همیشه یکی از دست هاش توی جیب شلوارش بود و دست دیگه ش کیف و موبایلش رو گرفته بود. برامون سر تکون داد و به طرف در رفت. به در نرسیده برگشت و با نگاه عمیقی که یکی از ویژگی های مثبت چهره ش بود، گفت: تبریک میگم!

- بابت ِ...؟

- عمه شدنت.

یه لحظه حس کردم پشت در فالگوش ایستاده بود ولی از فکر خودم خنده م گرفت. انوش مغرورتر از این حرف ها بود.

- ممنون از تبریک.

- البته شاید بهتر بود تسلیت بگم!

پوزخند زد. کم نیاوردم و گفتم: هر طور راحتی.

چند قدم عقبگرد کرد. برگشت و بیرون رفت.

رو به مهرناز گفتم: تازگی زیاد به من گیر میده!

- دو سه هفته ای میشه، ناراحته.

- به خاطر بچه ست. اگر انقدر ذهنش رو درگیر نکنه، آروم میگیره.

با هم بیرون اومدیم و مهرناز در رو قفل کرد. ایمان sms داد: کجایی؟

جواب دادم: پله های طبقه سوم. مگه چی شده؟

مهرناز: نمی خوای برای پونه چیزی بگیری؟

من: لباس می گیرم. هدیه ی گرون دوست نداره. خودکار دم دستته؟

یه sms با شماره ناشناس اومد: هیچی نشده. فقط من دیگه کم کم دارم سبز میشم!

چند ثانیه فکر کردم تا فهمیدم فرستنده رستار بوده. خودکار رو از مهرناز گرفتم. Sms دادم: عیبی نداره. رسیدم دروُ ت می کنم!

و زیر لب گفتم: پر رو.

مهرناز: چی؟

- هیچی.

romangram.com | @romangram_com