#فصل_بادبادک_ها_پارت_54
- چیزی نیست.
- شنیدم.
خنده م گرفت و گفتم: فضول!
پونه کنارم نشست و گفت: یعنی توی این 5 سال انقدر پیگیر بوده؟!!
بابا: نه. تازگی اینطور شده.
و رو به من ادامه داد: دیگه نبینم بری سراغ سپند. فهمیدی؟
سر تکون دادم و بابا بالا رفت. پس یعنی سه شنبه ها دیگه نمی تونستم سپند رو ببینم. با بچه ها به طرف پذیرایی رفتم که رستار گفت: آقای عمادزاده! می ترسید دارایی تون تموم بشه اگر چیزی به نام این بچه کنید؟
بابا چند پله رو برگشت و گفت: چطور اون زن می ترسید چیزی از سپند کم بشه اگر من قیمش باشم!!
- کی بچه ش رو میسپره به کس دیگه؟
- هر کی ادعای ارث بری داره... وقتی من هنوز حی و حاضرم!
- اون که ارث نمی خواد. فقط یه چیزی برای آینده ی بچه... چرا نه؟ مگه نوه تون نیست؟
جمله ی آخر رو با عصبانیت گفت. بابا با اخم عمیقی نگاهش کرد و بدون جواب بالا رفت. پونه کنترل رو برداشت و گفت: ولش کنید تو رو خدا... یه چیزی میشه دیگه. امشب بازی رئال و بارساست.
روی زانوی ایمان زد و ادامه داد: پاشو برو تخمه بیار. فک کنم داریم.
ایمان شونه هاش رو بالا انداخت و من بلند شدم و گفتم: من میارم.
- مرسی. میگم هیچ کس جای رفیق رو نمی گیره.
لبخند زدم و گفتم: گوش های من دراز نمیشه!
□
مهرناز زیپ کیفش رو بست و گفت: حتماً مامانت فکر می کنه تو ممکنه ناراحت بشی.
به میزش تکیه دادم و گفتم: آره. پونه که دیگه زیاد جلو چشم من نمیاد.
خندید و گفت: اصلاً نمی تونم درکشون کنم.
romangram.com | @romangram_com